شیخنا جامع الحکایات را به لغت عجم، پیر پرماجرا نام بنهادندی ز پارینه سالان. در خبر است: آن را کو خبر از پیر پرماجرا نیست همان بس که گدای حق خویش به دیار غربت اندر باشد و اقبالی نیابد. والله یعلم و انتم لا تعلمون. زین نمط، بباید انگشت به گشایش گرهِ حقهی حکایات شیخ بِبُرد ازیرا عالِمان دار العلم را بر لب باشد که:
مسلمانان مسلمانی نمایید
حیات طیب خود را نگایید
اگر باید که پیر ما بپندد
چرا یک ابلهی راهش ببندد
تو انگشتی بزن در آن روایات
که گیرد ماجراهایش سر و پات
...
سیاههی هشت پند به قرار زیر باشد:
(1)زاویهی دید: در اعمال مترتب بر نسبتشناسی و گریز از مطلقمرگی
(2) عوام فریبی: در اعمال مترتب بر نحوهی نظرگیری و نظرپیرایی
(3) وقتشناسی: در اعمال مترتب بر حفظ جوانب زمانی و مکانی بیان
(4) آدمشناسی: در اعمال مترتب بر داوری نکو و ملاحظهی مقتضیات
(5)دشمنشناسی: در اعمال مترتب بر تقدم
گذاریِ خرد بر احساسِ دشمنی
(6)مخاطبشناسی: در اعمال مترتب بر جوانب قرائت مخاطبان و ارسال منظور
(7)حرصِ کاسبی: در اعمال مترتب بر اجتناب
از غرقهگشتن به داد و ستد
(8) انتقال قدرت: در اعمال مترتب بر حکمرانی نکو و سپردن کار به حکّامِ هشیار
©
(1)
فنتور بن شاسپوزیل، مورخ بلاد قونیه، پنج سال به گرد پیر ما همیگشت تا تواریخ غنی بسازد. پیر، ورا بس سنگ و چوب بزدی؛ افاقه نکردی، هیچ. چخه فنتور! میا بُنَی! چنین مکن! اثر در نبخشید حتی اپسیلون. متواتر است که دام بنهادند و فنتور در کیسه بکردند و به باغ مش موزیل بیفکندند. مش موزیل درنده شاهدبازی بودی وخیم؛ هر که را صابون وی به تن بخوردی، هفت سال به محیط خویش بندری بزدی ژاژخایان. لیک باز افاقه بنکرد و این فنتور، سریشوار کونپایی بکردی که هر چه پیر کند، مرقوم بگرداند. پس به شام لیلتالبدر، پیر ما دست به بوتهای درون بکردی و گوش وی بگرفتی و برونش کشیدی از بوته که هان! پنج سال باشد که همی نویسی. تو را چه به حاصل بگشت؟ بگفت هیچ الا کرامت شما! بگفت، نکبت! کرامت من تو را چه سود؟ بگفت: دو سود. بگفت: کدامان؟ بگفت: نخست آن که ز یاد ببردم از هیبت شما و دوم آن که هنوز مرا درک نگشته باشد. بایدم تدقیق فزونتر بگردد لیک دانم پند دومی در کار باشد، بس سودمند. بگفت: فنتور جان! به روح عزیز ابوی، شاسپوزیلِ خردمند، مرا رها کن. رها بکرد. زان پس هیچ به گرد پیر ما بنگشت.
همرهان شیخ را، همه، دندان اعجاب، سر انگشت اشارت بسود. شگفتا! این چه بگفت؟ آن چه بشد؟ ما چه بُدیم؟ ای وِی و وای! هِل هِلهها! بر من و ما! یا که چرا؟ رقص و سماع! پس بانگ راست پنجگاه بکردند و دف و تنبور دربینداختند و پیر درمیانه هد بنگینگ همی کرد. بگفتند راستی ای پیر پرآوازه! ما مریدان بیقدر را گوی، چه رموز بکردی تو را به خدا؟ ما که به کف اندر ایم به جان شما! بگفت شمایان مرا دهنسرویس بکردید!
خدا این فنتور را بکُشاد. حالا پیر ما بگفت دهن سرویس، تو باید همین سان نتراشیده مرقوم داری، زنازاده؟ ویرایشی، پیرایشی، تصحیحی، چیزی. من اندر شک باشم این ز کمر شاسپوزیل خردمند باشد. به جان شما! آخر وسط این حکایت، دهنسرویس هم شد واژه؟ سرویس، آبریزگاه عمومی را نشانه باشد و دهن سرویس یعنی که بشاشند و برینند در دهان صاحبصفت. آخر این چه بساط است؟ این فنتور دو غلط بکرد. یک این که این گفتار اصلاح بنکرد و دوم آن که پند شیخ به هیچ خود بگرفت و ماجرایان سماع و پساسماع بنگاشت در تواریخ و پیر را و مرا و همگان را بفریفت. مرا گمان است دو سه سال دگر به تعاقب شیخ، بوته به بوته بخفت تا خسته بگشت و راه خویش بگرفت. قولی نیز باشد که به بوتهبنی، ماری وی را بزد و چون سگ بکشت. بگذریم.
پیر بگفت شما مرا دهن سرویس بکردید! این هزار بار است گویمتان، مرید ننامید خویش را که مرید، هزار سال، مرید است. شما مرا همرهان باشید. شاگردان باشید که ز من فراتر روید. پیر را خنده آمد از توصیت خویش. آخر کلهگچی فرا رفتن داند که چیست؟ خر کجا مزهی مازو شناسد و عاشق را چه کس برهان سازد؟ لیک پیر ما راه خنده بر لب ببست و بیسخن از این گزاره بجست. بگفت: شما آخرالامر، چونان آن دعانویس باشید که خاتون را هدایت نتوانستید کرد ازیرا به هپروت خویش اندر باشید و دو دو تای شما چهارتا نشود. در پای پیر بیفتادند که گره از پند خاتون و دعانویس واگشا، باشد که عبرت گیریم.
بگفت شمایان را قصه خوش آید. عبرت و غیره، لُعبتِ غفلت باشد. لیک گویمتان که کم ننهاده باشم در حق این قوم دراز گوش و کوتاه دست. شمایان که گوش، تیز و دراز همی کنید به حرفان نامربوط و دست ز انجام هر کنش، کوتاه همی دارید. شمایان تنها خویش همینگرید. یا خواهید عبرتی معجزه کند و شما چارپایان را بر دو پا بایستاند یا خواهید دگران را به چشم بیمار خویش شفا بخشید. باور به چشم بیمار خویش دارید و همان، جهانتان به جهل مرکب آمیزد. پس پیر ما چنین روایت بکرد:
خاتونی دعانویسی را بگفت هرچه شوی خویش را گویم، پاسخ ندهد؛ هر چه خواهم هیچ نگوید؛ گوئیا کر شده باشد. بانگ از دیوار بر شود از او بر نشود؛ چاره چیست؟ بگفت تا بدانی چه میزان کر است، آنچه او را خوش آید، از فاصلهای بعید بانگ زن؛ پس اگر پاسخ نداد، نزدیکتر شو و بگوی و در آخر، در گوش وی تکرار بنما. به منزل در آمد و از درگاه به شوهر بگفت پس کِی آنچه را دانم و دانی به همانجا که دانم و دانی، فرو خواهی کردن؟ پاسخ نشنید؛ نزدیک تر بگفت. جواب نبود؛ سرانجام، در گوش وی نعره بزد. شوهر بگفت: زان پیشتر، بایدم فرو کردن به گوش تو! باشد که مسیر صوت بگشایم؛ گوش داری و هر آنچه را همسایه نمیبایست شنید، به بانگ حمیر، سه بار تکرار نکنی!
در تماشازدگی، خلق، دلآونگان اند
از دلآیینی و از بیخردی، منگان اند
تا به خورشید رسیدن ره سیمرغان بود
خودنگر، کور و کر، این قافله، سیسنگاناند
مادیان گر به خر آلت، نظری نیکو داشت
به همان سابقه، این ابنهسران، شنگان اند
نسبت و زاویهی خویش بیاید دانست
ورنه در رنگ سیاهی، همه بیرنگان اند
شاسپوزیل خردمند به گندهگوزنامه داستان پیر ما را در مجمع مشایخ نقل همیکند کان را احسن حکایات پارسی نام بدادهاند و در مثل، سرچشمهی کردار مردمان مستحکم این فلات پرغرور را مشتمل باشد و آن، جریانِ ریدنِ پیر است در میانهی مجلس شیوخ تا همگان را مفهوم نسبت، مستدرک بگردد. پیر ما هماره بر این مهم تأکید بداشتی که اوضاع نسبی است و بتر از هر وضعی ممکن و از قضا نزدیک باشد و دور باید شدن از بیتأمل نگریستن و باری به هر جهت نهادن.
پیر ما به مجلسِ مشایخ، کز روزگار نامراد به تنگ بودند و به جای فکر چاره با هم به جنگ بودند اندر بشد. یکی زان سو بگفتی کیرم به این وضع که زین بتر نخواهد آمدن و زین سو آن یکی بانگ برآوردی که آی،آی، ما دهانسپوختگان را چه چاره باشد مگر تریاک و کنج هلاک و آن یک، باده بهدست، آلت به نوامیس دستاندرکاران امور حوالهبکردی گهبهگاه و دیگری در تحلیل اوضاع در پنج جمله به هفت کس بریدی و هر از چند، شیوخ به جان یکدگر چنگ تیز همیکردند و مریدان به گوشمال بر همیانگیختند. ایشان را دایم همراه در دست بود که هان! سر پل خر بگیر، فلان کس را خشک، خشک بنمایید و تحرکات فلان خشتکدریده را بپایید.
پس پیر ما به میانهی مجلس فریاد برآورد تا سکوت مرگبار درگرفت. پس بنشست بر پای و دامن برز بکرد و به حالِ حوصله، نیک برید. جماعت مشایخ را سنگ در دندان بیامد و دو سه شیخ، خواستند برون ز در شدن؛ دروازهی مجلس، قفلبینداخته بیافتند. پس زمزمه بربخواست تا همهمه بشد که هان های و ای وای! این چه ننگ و قاحت باشد؟ بتر از این اوضاع بر ما مشایخ نخواهد آمدن. یکی به میانهی جمع ما بریند و حرمت ریش سپید ما نبیند. کجا بوده به تاریخ که شیخ در گه نشیند و هایِ هلاک قوت بگرفت. پس پیر بگفت: هنوز شمایان را باور این باشد که بتر از این به بار نیاید؟ بگفتند لا والله. مگر زین بتر نیز به خیال تو هست ؟
بگفت تا بدانید که چاره باید آوردن و بتر شدن را باید درز بستن، نه که خویش به باورِ «زین بتر نخواهد شد» خستن، مرا باید بازی تمام کردن و عبرت بر شما مدام کردن. به گه بنگریست، تپه شده. به موی و میان شیوخ، چپه شده. چوبدست بربگرفت و نعرهی مستانه بزد. چوبدست بر تپه بکوفت زاویهدار و نیک لنگر بداد. گه به سر و روی مشایخ بپاشید. پس به نعره در پسِ شیوخ دوان بگشت و گه، پخش و پلا بر همه ارکانِ جماعت همی بارید؛ همگان را هول به دل بیفتاد و بگریختند به سمت خروج.
در قفلزده و اقشارِ همیشه در صحنه، از فضولان و بولهوسان و بینفسان و خبرکشان، به تماشای آنان، چشم به مجلس از درز دروازه، مشغول و جان به ناگهانِ حادثه، مفعول. گرازوار، مشایخ به دروازه هجوم بکردند. دروازه بشکستند و اقشار به زیر دروازه، بربری بشدند. پس مشایخ بگریختند هریک به ولایاتِ خویش و نعرهبرداشته که وضع هماره بتر تواند شدن و باید که خرد به کار بست و نسبتِ خویش به ماجرا در بیافت ورنه چهسان، ما، گرخیدگانِ فرتوت، دروازه توانستیم شکستن؟ مایان که از به هم پریدن و چاره ندیدن، طرفی نتوانستیم بستن، شگفتا که چونان دری توانستیم شکستن. ما را ترسی میبایست به واقع فراز، نَه هزار درس و هامش نویسی بر وهم و مَجاز. های مردمان... و شاسپوزیل خردمند حکایت کند که ایشان هفتاد روز هیچ نیهمیخوردند و تنها به طریقهی امدادی آب از دست هم، همیگرفتند و گهمال و بهتگ، تا زوال، پند پیر ما اعلان عمومی همیکردند.
(2)
به روایت راویان پر قیل و قال، پیر ما بس ظنین و تیرهچشم بودی به رأیخواست؛ اما رأیخواست مراسمی بودی که بند و بساط جور بکردندی و پرسشانی بنوشتندی وز مردمان بپرسیدندی که شما را رأی چه باشد. پس ز مجموع آرای ایشان نتیجه بگرفتندی. پیر، شبی از شبان، کلاس مضار رأیخواست بنهادی، پرشور. نقل است ز هر سوی به شعاع دایره، هفتاد کس بنشستندی و پیر در وسط بودی. پس به میانه یکی بانگ برآوردی که یا شیخ، اینها که همی گویی به دیده منت (نقل به مضمون: بسر چاو) اما چه در عمل آوَرَد این رأی خواست؟
پیر بگفت چار مرید دانا به اسرار بیاوردند. پس نبشته بداد بهدست ایشان که به چارسو شَوید به رأیخواست تا معلوم بگردد که چه آوَرَد در عمل. نوشته این بودی: آیا خواهید استفاده از تریاق بأیّ نحو کان ممنوع بگردد؟ مردمان را اغلب رأی به منع بودی و چند کسی معتاد بگفتندی که ندانیم و چند تن مخالفت بکردند. پیر بگفتا مخالفان بیاورند. بگفت شمایان ز چه رو تریاق را که خانمانبرانداز نام بکردهاند و گوئیا جوانان قوم به درد مافنگ دچار بگرداند و غیرت از مُلک براند، رأی به ممنوعیت ندهید؟
مگر حکیم بودندی آن چند تن و چنین منطق بیفکندند که ای پیر! تو آگاهتری ز مایان که تریاق دوای درد باشد. تریاق نه به جهت استعمال خیرهسران و تفریحگران و خامدستان، که به جهت اندکاستعمال حکیمان به دوای دردانِ صعب و جراحی جراحات، لازم همیدانیم ورنه منع بگردد جز به استفادهی حکیمان جهت بیماران، بیضتین ما را باک نباشد. پس پیر ما بانگ برآورد که بدیدید؟ رأیخواست به انجام امور حکومت چاره باشد اما درستی را نشان نباشد. از این مردمان، که دانستی که تریاق چه باشد؟ پس اوهامِ مردمان به رأی خواست شریک باشد. روایت بکردهاند کز هر سمت هفتاد مرید سر در جیب مراقبه بکردند و ایشان را سر در گریبان گیر بکرد. افلا تفکّرون؟
به رأی جاهل و کاهل قریب است
که جهل و کاهلی گیرد فرادست
مگر دیبا کشی بر بیضهی خر
که بینی گلهها را شاد و سرمست
اگر ترسی تو از خربیضهمالی
رهت کج کن زِ خربازارِ بنبست
(3)
نقل است پیر ما را جامعالحکایات از آن رو بگفتندی که اقرارخانه بنهاده بودی به بلدالمؤمنین. به اقرارخانه در خبر است، عابد و کافر گذر همی کردند و هر آنچه ایشان را حکایت مال و منال و کار و یار حرام بودی به دخمهای همیگفتندی و شیخ همه همینیوشیدی و جز استعانت از خدای تعالی و توصیه به توبه هیچ بنگفتی. پس چون پیر ما، کوچ از آن دیار و عصرانه گمگشتن در راستای غروب آفتاب عزم بکرد، مراسمی بگرفتند تا واپسین پندان بنیوشند. پیر بر منبر بشد که هان ای همگان! آگاه باشید آنچه نخست به ذهن شما خطور بکرد، سبک سنگین باید کردن و هیچ نباید گفتن مگر به شواهد مکرر و شواهد مکرر نیاید مگر به گذر ایام و گذر ایام سود نکند مگر به سر و گوشِ مهیای اخباردانی و این را به ماجرایی شرح خواهم دادن.
به دارالمؤمنین قدم که بنهادمی، مرا بوی خوش ریاحین سرمست بکردی و اقرارخانه خواستمی زدن تا بدانمی چه در سر این خوب مردمان، گناه باشد تا به بلاد دیگر این سوغات بَرَم که هان! گناهان خویش به گناهان مؤمنین موازنه بنمایید تا شما را سیه پول در افتد ( نقل به مضمون: دوزاری بیفتد) که شمایان به کجایید و آنان به کجا. پس اقرارخانه بنهادم و اول کس که در رسید بگفت پیرا! به کودکی، همه دختان و پوران خویشاوند به هزار فریب عریان بکردم تا بدانمی فرق مرد و زن و تنان آدمیان چه باشد. بدین گنه خو بگرفتم. به نوجوانی همه آنان به یادم بیامدند. پس همه پیش تر لختگشتهگان، یک بهیک، بفریفتم و در کنار بیاوردم. به انجام این شناعت، مال بسیار ز والدین و همسایگان و دیگران بدزدیم و دروغ بسیار بگفتم و حیله بسی در بیفکندم.
تا جوانی، همه مردمان را حکایتی داشتمی و آنان را به افشای آن حکایتان بیم همی دادم و مطامع خویش به یمن چنین هزار ترفندان که داشتمی بربیاوردم. القصه، شیخ الکبیر را مأبونوار شاگردی همی کردمی و ایشان مرا به شیخی منصوب بکردی. شیخ شاب گشتمی و سیاستِ همه مردمان، مرا در آستین بودی... بیش از این هیچ بنگویم شاید که معلوم بگردد بر شمایان نام وی، شیخ بگفت؛ پس بدانید که وی به توبه مزین بگشت...
سخن که بدین مرحله برسید، گویند ولیِ امرِ مؤمنین ز در بیامد که هان! مرا اجلاس سران مؤمنین بودی و دیر برسیدمی. پیرا! تنها گریه دوای این فراق بُوَد؛ مرا رفتنِ تو، هیچ میلی به سخن بازننهد، جز این که گویم ای مؤمنان و ای مؤمنات! اول کس که به توبه نزد پیر بشد من بودمی و دوستتر همی دارم آخر کس که ایشان را دستِ بدرود بفشارد، من باشمی... پیر ما، به تدریسِ آسیبشناسیِ وقتناشناسی که درسی باشد بس صعب و چهار واحدی، هماره این ماجرا ذکر همیکند و در درسهای این ماجرا فکر همیکند.
بساط مؤمنان، مُغلَق بساطیست
روان این عزیزان، پاک، قاطیست
اگر بر حرف ایشان خام گردید
نهاری را فدای شام کردید
نهاری بیش و کم در پیش چشمان
فدای شام رؤیاهای پنهان
(4)
نقل است به سیاههی وَلگ بن دیدُمَک، پیر ما بس آدم شناس بودی بد رقم. ماجرای نشاسّت بن چُست و چابک، بنچمارکی است بر این سیاهه، وفقِ سخن شاعر که گفتا بس است بر ما، حتی یک از هزاران. خبر اما چنین است که پیر ما را گفتند هان چگونه باشد حال حاج ترمیز شلاکه، ملقب به نشاسّت بن چست و چابک. او که یک پول سیاه کمک نکند به فقرای قوم و چنین مالدار باشد و خدایش نطرقاند؟ ریشی بجانبانید پیر که یاللعجب! کجا بوده در تاریخ اسلام که خدای ما شخصی به جهت خساست و دناعت بطرقاند؟ سکوت بود در میانهی مریدان. راستیکه راست است این؛ مریدان بگفتند به هم خطاب کنان. (بیابید مرجع ضمیر «این» را. 2 نمره.)
پیر ما دست فراز بکرد که خدای مادر حاج ترمیز را بِکُشاد که زجرش کم باد زان سرطان و هذیان ادواری و ثقل سامعه. آی خدایش بکشاد که تا چند بایست چنین درد و خفت کشد. آی که مؤمنین، خاک بر ملاجتان باد! بگریید که این زن، چنین خوار، جان همی کند و شمایان بی خبر مردمان اید. آی ای رحمتاللعالمین! دست بدار! اندکی دست بدار! واجبتر آن فرزند ناقصالعقل حاج ترمیز بُوَد که گرفتار باشد به اسپاسم مقعدی و توهم سرمدی. آی مسلمانان گریه کنید، ذلیل شدگان! ای خر زِ همخوابگی شما در گریز. آخر شما چه رسم همسایگی آموختهاید. چه شد آن الجار ثم الدار. اَیْنَ یاسر؟ اَیْنَ عمار؟... و در خبر است، پیر ما به پرت و پلا اوفتاد و هفت کس زِ اقوام حاج ترمیز بشمرد یک از یک علیلتر و محتاجتر و مفلوکتر و در توصیهی پروردگار به ستاندن جان بعدی به قبلی ترجیحاتی همی آورد.
کار که بدین جای برسید، مریدی بگفت یا پیر! غلط بکردیم که بپرسیدیم از رموز حاج ترمیز. بابا گه بخوردیم که غلط بکردیم. ما را سزد خدای از میانه بربدارد. مایان که در پوستین خلایق اندر ایم و از حال ایشان بی خبر. مایان که این مرد شریف پربلا را نه یاریرسان که باری به جان بگشتهایم. من یک نفر اگر دانستمی که این بابا چنین گرفتار باشد و چندین فامیلِ طومار بر فنا یدک همیکشد، احلیل گاو اماله بکردمی که چنین سؤال بکردمی. مرا و ما را خار در گلو باد... خواست این اطاله دادن که شَتَرَق، تَرَق، تَرَق، تَرَق. ضرباهنگدار بانگِ کشیدهی آبداری، صدایش خموش و خون به چهرش در جوش بکرد. و پیر ما دست بزن داشت، گهگاه. پس بگفت ای در گلوت شاخ خرگردن و در مغزت هیچ. هیچ بپرسیدی چرا حاج ترمیز که به اینان، یکی از این پرشمار بستگانِ علیل، یک پول سیاه ندهد، ز چه رو باید که به فقرا اعانه دهد؟ و الله یرید بما یعملون بصیرا.
پند این داستان آن که بدانید ای خلایق ز بد، بتر هم هست. پس بدانید که از هر چه بد بر سرتان آید خدای را سپاس گزارید و چاره بیندیشید که بتر هم به راه اندر باشد. پس خلایق... ازین بتر چه ممکن باشد؟ شیخی بگفت از شیوخ عظمای اَرگِ شیوخ. پس پیر ما دست فراز بکرد سه لیل و نهار و خلایق همه خشکگشته، بادِ زوزهگر به جامه، جُم نیهمیخوردند و شک به شلوار خود نیهمیبردند. کجا بودیم؟ پیر ما بپرسید. باز سه لیل و نهار، در سکوت، بشد. آها! پس خلایق... تصحیح همیکنم: پس ای شیوخ! به ارگ اندر شوید تا تنبیه شمایان را ماجرای تاریخ کنم و باز ماجرای بتر از بد تکرار بکرد تا پند مکرر بگردد.
یعنی شیوخ، به تعاقب پیرِ ما، به پهنتالارِ ارگ اندر شدند و درب بربستند به جهت مذاکراتِ پشت پرده و دیروز وَلگ بن دیدُمَک، خدا به کولَش، پرده برانداخت زین ماجرای و امروز من این همینویسم و آنک که تو همی خوانی، نه تو مانی و نه من. باقی اما آن که، پیر، همه شیوخ را فرمود تا به دور تالار بنشستند و بانگ بر آورد که سکوت کنید و صبر که والله مع الصابرین. پس به مرکز دایرهی شیوخ برفت و خشتک بدرانید و بنشست و نیک بِرید. از شیوخ عظما یکی بربخاست که ای واویلا! چی آمده بر دایرهی ما! چه ایم ما؟ سگ ایم یا بتر؟ خوک ایم آیا؟ کدام حیوان بدیدید در حضور دگران اشکم تخلیه کند؟ آی جماعت! چه آمده بر ما؟ زین بتر هم هست؟ هیچ زین بتر نیست. پیرا! باید که تو را به دارالمجانین بریم و در زنجیرت کشیم. زین بتر روزگاری بر ما اعاظم، کس نتوانست آوَرْد. یکی بریند در میانهی جمع عظمایان؟ برخاستند اعاظمِ شیوخ، نعرهکنان که وای کزین بتر روزی ناید و میسر نباشد.
بنای حمله بنهادند و خواستند پیر را دست و پای بربندند. پیر، چوبدست بچرخاند و بر کُپهی گُه بِزَد. چونان خوشهای بمبی بویناک بر سر و روی اعاظم بپاشید. بگفت اینک بتر روز بدیدید یا نه هنوز؟ عظمایان، عنروی و غضبناک در هم بنگریستند و بگریستند. پیرِ شادمان، هرولهکنان به دور کپه، ورد بخواند و چوبدست بر آن بزد. ناگاه، هفتاد چندان عظیم بگشت. پس چوبدست از چپ و راست، بر کپه بزد کما هُوَ گوی، گرد بگشته، تکه تکه کثافت بر دهان یک یکِ اعاظم بنشانید و پیر ما گلفباز بود. شیوخِ گُهمال، چون هوا پس بدیدند به دربِ خروج یورش بکردند. پیر ما بر قفای ایشان، به قُوّتِ چوبدست، گُهلوله شلیکیدی پر ملاط و بانگ برآوردی که زین بتر هم شود یا نی؟ بیشبهه اتفاق بکردند زین بتر هماره به راه اندر است و ز روز بتر بباید ترسید.
چونان گاوان گرخیده از حریق، هم چون یاران اسپارتاکوس، جمیعاً، تنه بر در بکوفتند؛ درب بر بکندند و برون بشتافتند، به نعره در گریز. مردمان، فضول و پرسان مگر گرد آمده بر پس درب تالار بودندی، بیچارگان. نیمی به زیر دروازهی تالار له بمردند و باقی دوان ز هر سوی، که یورش غولان گُهمال را بگریزند و خبر بریزند مر بیخبران را. در حال، هر که ذکر مصیبتی به دل همیگفت و آن میان، یکی، به تگ، بانگ بر بیاورد که یا رب السماوات و الارض! نیک بگفتی قیامت وحشتبار باشد لیک پر بیراه نبود اشارتی هم به این غولانِ گَندبویِ وقیحِ گُهپیکر میکردیها، نوکرتم! آمدهاست صحنهی خشوع این مرد ضبط بشد به قدرت اَپِل و فرای میلیون بیننده به یوتوب جمع بکرد(به صدق این قول به تطبیق تاریخی شبهه وارد بکردهاند گرچه بر عبرت ماجرا هیچ خدشه نباشد).
حقا که پند پیر ما بس حیرتآور آمد. زان پس کس را به بلاد قریب و بعید زبان در نیهمیچرخید که گوید: اوضاع زین بتر نخواهد شدن. گفتار چنین بچرخیدی که تا وضع زین بتر نگشته باید که چنین و چنان بنمود. گویند شیخی از ولادمیرانِ آشوبگر در آمد که «چه باید کرد؟» زان پس، عظمایان شیوخ به حالِ بد روزگاری و تقدیرخرابی، بانگ بر همیآورند که چه باید کرد؟ و کس نگوید زین بتر نخواهد شدن؛ ازیرا کثافات سرنوشت به ابعاد میلیونی در تکثیر باشد چونان وَتو وَتو. و تو چه دانی که وتو وتو چیست.
بَتَر از هر بَتَر در راه باشد
اگر مغز سرت از کاه باشد
به آزادی خلایق را بپرور
به جبر، اندازهها کوتاه باشد
میان مردمان فرق است بسیار
به یکسانی، شبان بیماه باشد
خزانِ غم به لبخندت نهان ساز
که رویِش، لحظهای بیگاه باشد
در این دنیای عبرتسوزِ ظالم
عدالت در توانِ چاه باشد
(5)
آن پیر عرصهی دوستی، ز ریاضت نمانده بر استخوانش جز پوستی، او که چشم عالمی به اوستی، فراز و فرود و گام و سکونش نکوستی،آفرینندهی آثار مارسل پروستی، آن شیخنا جامع الحکایات، ملقب به پیر پر ماجرا بود و دشمن، دشمن کردن را نکوهیده همیشمرد. پس به روزگار مستبدانِ بس زورگوی و زشتروی، مردمی به پیر پناه بردند که پیرا! پیرا! کجایی که بر فنا برفتیم.
بگفت: هان! کنون چه رفته بر شمایان که چنین بر سر و روی همیزنید و موی همیکنید؟ بگفتند هر آنچه برفته همه هیچ باشد نزد این که خواهد رفتن. بگفت شرح دهید تا بدانم. بگفتند شرم حضور، سترِ شرحِ داستان گردد. بگفت پس آمد آن زمانِ خوار گشتن و روز و شب به بستر اجبار، آن دیوصفت را آلت خوردن. همه در سکوت و تأیید و شگفتی از دقت پیر بر احوال ناگفتهشان. بگفت هان! آن نبودمی پیشتر بگفتمی این دیو پوشالین به زیر کشید ورنه فردا روز باشد که تنبانتان به زیر کشد؟ هان! آن نبودمی که فریاد بکردمی که خلایق! دلیر گردید؛ سر از آخور جهل و ترس به در آرید؛ پلنگوار زادهشوید و پنجه در پنجهی زورگو در اندازید. گر ز مرگ پیش از پلنگشدن ترس دارید بدانید که پلنگوار به زا رفتن شرف دارد بر شغالوار به گا رفتن. زین سان نیم کرور «هان آن» بکرد پیر ما.
بگفتند ما به سفاهت خویش مستحضر ایم لیک به دیوِ درهی شرایع مستظهر ایم. پیر لختی به قیافهی سه در چهارِ آن ابلهان در نگریست. بگفت قورباغهگان اید به مولا. به جدم سفیهتر از شما امت میان زیر و بمِ کرهی خاک نباشد. بگفتند زِ چه؟ بگفت زِ همین پرسشتان. زِ همین صورتتان. پروردگارا! تا کی مرا با این صورتان وا خواهی نهاد. گر دانلد داک دیدمی کمتر مرا خنده آمدی تا این کهنه غوکان. جماعت را سر چنان زیر بود، که دهان خاکی بگشت. یکی بگفت پیرا! چه ما را چون غوک کند بگو تا کنارش نهیم. بگفت همین پرسخنی و گوز مغزی.
پیر، قلیانی چاق بکرد و دود برون داد. دود فضا بگرفت. از جماعت یکی بگفت پوزش ای پیر! بوش تند است اما اصیل. تو را به خدا، متاع خوانسار نیست؟ بگفت خفه باش و خفه باشید همه! کنون در این دو چه همیبینید؟ بگفتند قورباغهگانی چند، در برکهای. بگفت دگر؟ بگفتند ماری نیز هست. چند پک اساسی بزد و برون داد. پس فیلم بر پرده ی رؤیا، دُورِ تند بگشت. بگفت چه همیبینید. بگفتند مار به ترس و لرز سمت یکیشان بیامد. باقی بگریختند. چون مار این بدید روزانه سمت یکی آید و همیبلعدش. هر روز در فرار اند بیچارگان.
پیرا! بیخردی چه بر سر حیوانات آوَرَد. افسوس! گر اندک حس سرنوشت مشترکی بودی، چنین خوار نگشتندی. گفت بنگرید و یاوه مبافید که شمایان برادران همین جماعت اید. بنگرید که ادامه چیست. بگفتند غوکان نزد لکلک بشدند. لکلک بیاوردند. مار بخورد. دو روزی چو بگذشت، باز هوس طعمهی آماده بکرد. این بار به برکه باز بیامد و پنج غوک بخورد. آه از این سرنوشت نکبتبار! به کوتهزمانی بر باد شدند غوکان. پیر، آهی جانسوز برکشید و دود و پردهی داستان در هم بپیچیدند و محو بگشتند.
بگفت اینک چه حاصل؟ بگفتند پند این که دشمنِ ناشناس را به دشمنِ آشنا مفروشیم. بگفت اینک چه خواهید کردن؟ بگفتند ای پیر! حواسمان پرت بکردی. آمدیم محضر عالی به پرسش که آیا دیو درهی شرایع به یاری بخواینم یا خیر، شما فیلم اکران همیکنید. بزرگا! اندک رعایتی فرمایید. ما به مصیبت اندر ایم. مایان، رفیق خوردهگان ایم. بگفت: فیلم، خوب بدیدید؟ بگفتند آری. بگفت مگر دیو درهی شرایع خر آلتتر و هیزچشمتر و به جن و پری مجهزتر از همه جهانیان نباشد؟ اگر که نتوانید آن مستبد دیوصفت را که از جنس شماست، بر زمین زنید، فردا روز آن دیو غیبدان را چه خاک بر سر توانید کرد؟
بگفتند ما خواستیم از پیر، روحیه خواستن. پیر را فکر مثبت و هوش هیجانی نباشد. تو را نمرهی مدیریت بحران صفر باشد. نه ادب رعایت بکردی و نه راهحل بدادی... و زین دست بسیار غرغر بکردند و بر سفاهت خویش لحنِ علمی، کاور بکردند. در خبر است، دیو درهی شرایع، حاکم را بکشت و زان پس چنان آلت به ماتحت ایشان بگداخت که نسل آن دیار به فراخی مستدام بگشت. چنان یاتاقان بزدند که هر آنچه بوش بزدندی افاقه بِنَکَرد و دیار ایشان را مأبونیه نام بنهادند. همان دیار که اسکندر مأبونی به جهانگیری بپرورد.
ماری خزید بنواخت، باسن به نیش، ناگه
شلوار پاره کردند، بوزینه کرد تا ته
آخی نگفته، در جا، ریدش کلاغ در حلق
سودای جنگل، آری، این است آخرِ ره
ره گر میانِ مار و بوزینه و کلاغ است
در راهِ بیخرد کیست، بر کار خویش، آگه
(6)
نقل است پیر ما را خاکشیر بس باب دل بودی و فی کل ایام بنوشیدی صبح و ظهر و شام؛ شیرین اش باد کام؛ حتی به ماه صیام؛ قربان وجودش که بود سر تا پا مرام؛ ای که یادش باد مستدام! الحال، بر دیوار برج مقراض، واقع در نیوهمپشایر، روایت آویخته باشد که فیزور بن رستمِ باغی، ملقب به اغریثِ سر به تنبان، بپرسید: پیرا! خاکشیر چه باشد؟ عالمانِ تواریخ، فیالجمله، متفق باشند که پاسخ پیر به الواح پوستینِ روایاتِ آویخته، مندرج باشد لیک واژگان نخستین به زیر پونز ماندهباشند و به خواندن، صعب در نظر آیند و تفاسیر، بس سرگوزهآور باشند. آخر اما این که آوردهاند، باری، بدانجا کشیده شد کار که به گوش اغریث کشیده شد نواخته ز جانب پیرِ موی و میان پرداخته، همو که تف به ابلیس انداخته، وی که کار جن و پری به خانهخالی ساخته، دوای جنون خلق خُل و چِل شناخته و الخ.
اغریث سیلی بخورد و پیشتر اشارت برفت که پیر ما دست بزن داشت. سیلی اما سیلی نبودی؛ تو گویی خوشهای بمبی، چیزی، بودی که ترکش از آن برخاستی، بیهوا. پیر ما را، دست، صورت اغریث گاده و نگاده، سرخی بنهاده و بننهاده، رها بگشت و به زیر متمایل، دم و دندان بگایید و در ادامه، به پرداخته باسنی ، ز رهگذری، بسایید. عنقریب، پیر ما را هفت رنگ به چهره بیامد و باز بشد. یاللعجب! این چه حالت بودی که رخ بداد! پیر به داور میدان اشارت بداد و برانکارد بیاوردند و به بیطارستان ببردند. پیر را مرض نبود و نبود و چون همیآمد، تو گویی مرضِ اسب، تو گویی مرضِ خرس؛ پدرسگ، چنان همی انداخت کو به بیطار و آمپولان بسقویهیکل چاره همیاوفتاد. والله خیرالماکرین.
اما پیر را هر چه دارو و درمان و آموزش پزشکی بکردند، دو ریال اثر بننهاد. عجایب مرضی؛ تو گویی حکیمان و بیطاران و بیکاران و یوگیان و تلخکان و شومپتان و روانکاوندگان و جنگیران و اکسیر داران ، همه پشم. هفت روز و شب، پیر بلرزید؛ ز بیکاران، یکی بگفت: دست پیر بر چه بسایید؟ بگفتند: پرداخته باسنی. بگفت صاحب باسن بیاورید، زود. بیاوردند. آینه بیاورید. بیاوردند. پیر برجهید و استوار بر تخت، ساعتی بایستاد. دست برده به کیر، مالیده درِ جماعتِ بی تقصیر، فریبخوردگانِ آن حالتِ سر به زیر، ناگاه، شگفتآلتی برونزده چون شمشیر، به فرار و دست به ماتحت نهاده صغیر و کبیر، و کان شیخنا فی الطریق التزویر. بگفت:
دیروز دستم بیهوا بر کون او ساییده شد
نفرین به دست و بر هوا، ذهنم ز بن گاییده شد
امروز در آیینهای، رویش به رویم باز شد
لعنت به این آیینهها، این کیر در پرواز شد
بکرد آن عمل که باید و آرام، دخان ساز بکرد و چای بخورد و ساعتی بخفت. و این ترتیب، به طریقتِ پیر ما، افضلِ عبادات نام بگرفت. روانشادان و فکرآزادان را مراحل رشد و اندیشهآوری همه همین طریقت، به تکرار، مسجل بگشت. تاریخ گواهی دهد به این فَکت.
زان پس، تبلیغدراندازان و مدیریتپراکنان، مشاوره بدادند که باید به حصاران شهر، ترتیب این اعمال منقوش بگردد؛ بادا که خلق، داننده به فن بهگایی بگردند. پیر ما تسخر بزد که هان، ابلهان! این که همیگویید را همگان اوسّا باشند. اصرار بکردند. بگفت هر چه خواهید بنگارید تا حاصل عیان بگردد. بر حصار کبیر بلاد مراتب فاک احسن(سایش، گایش، تدخین، چای و خفتن) نقش بکردند. چهل روز برفت. مریدان بیامدند که هان، ما را سردمزاجی بکُشت. پیرا بیا! پیر بیامد که هان؟ چه آمده باز؟ بگفتند حال خویش.
پیر به بازار بشد. باز بیامد. بگفت: این چه شوم تبلیغ پراکنیست؟ ای شاخِ گاو به ماتحتان تان. این چه حماقت است؟ ز چه رو چپ به راست منقوش بکردهاید؟ بگفتند: زان رو که مریدان را حرکت به جنبِ حصار، آمار بکردیم. شصت و سه درصد، ز چپ به راست همیرفتند. از چپ به راست منقوش بکردیم. بگفت ای فرزندان من. گاو نزد شما ابن سینا باشد. مردمان به راه اندر، در شتاب اند و نگاه ، صدی یک، به هیچ نکنند. چشم همی اندازند و بس. مردمان، خواندن را، همیایستند زِ دور و این مردمان، راست به چپ همیخوانند و چنین همیآموزند: خفتن، چای، تدخین، گایش و سایش. پس چون رجال بلاد، ز قحبهخانه به قهوهخانه رجعت همیکنند و با استکان چای داغ خویش، به نیایش اندر گردند، شگفت نباشد. گرامی ابلهان! طریقت ما وارون بکردید. وارونه، خواهمتان کرد. و بکرد. رحمت الله فیه!
چون قائمِ بر خویش اند، مقدارِ وتر پاییم
مجموع توانهاشان، جذرش به تماشاییم
گر صد سخنِ بیربط، در قامتِ خود سازند
در رابطهی معروف، اقلیدس اینجاییم
(7)
فگور بن ترمزی ملقب به ویل ویلی، به تاریخ مورخان تکرار نگشت و هیچ همانند نیافت. همو ز شیخنگاران قهار و معاصر پیر پرماجرا بودی و سخت درگیر کیش شخصیتِ آن یگانه مَرد. نقل است دو سه کس را بکشت از شدت ماجرای ارادت به پیر. کمتر وهنی به شیخ را به شمشیر پاسخ بگفتی، دلیر. لامَصَّب، تاریخنگاریِ حملهگر را جایگزین تاریخنگاری غمزهگر بساخت و ما این ماجرا به همینحال رها همیکنیم ازیرا بس فیلسوفان و تاریخ تطبیقکنان به این در بماندهاند، به جان عزیز شما! این مقدار کفایت همیکند که هم امروز هم به حال قرائتِ ماجرای پیر، گر کس را خندهبازی به منقار آید و خواهد تلخکی کند، چنان فگور بن ترمزی، ملقب به ویلویلی در جان وی اوفتد که خنده بر لبانش توتیا بگردد. آقا، بد دردی ست این ویل ویلی. حالا از ما گفتن بود.
همو روایت بیاورده که پیر ما جاهان را همیگشت. جهان پیما بود پیر ما. آدمشناس بود پیر ما. بس نسخهباز بود پیر ما. نسخهباز، هر کس نتواند بود. نسخهباز اوست که مردمان را به نسخهای به درد نهانشان آگه کند. پس، ابن ترمزی روایت بسیار ز نسخهبازی شیخ همی کند و زان جمله داستان کاسبده است. بس آموزنده باشد این قصه و چند کس، این نمد کلاه خویش بکردهاند و مدارج فوق لیسانس علمی کاربردی و دکترای حرفهای و قس علی هذا بگرفتهاند از شدت عبرت!
کاسبده، گوید آباد دیهای بودی ز اقصای غور. کشاورزانی داشتی بس مشتاق به کسب و کار و کم علاقه به کشتزار. پیر ما بس کشتدوست بودی و کسب را حرفهی پارهای قلیل و کشت و صنعت را حرفهی پارهای کثیر خواستی. پیر را بد آمدی که همگان به کار کسب و کار در آیند و با یک قران و دو زار مغز خویش بگایند. گر زمزمه به جمع درآمدی که همگان چونان فروشندگان خدمت اند و چونان خریداران خدمت اند چونان زنجیرهای پیوسته و هر که در این میانه باید فروشندهی خویش و خریدار خویش و خدمت خویش بازشناسد و چه و چه، جمع را ترک بکردی فیالفور. پیر را نظریات غریب بودی و زان جمله این که بنیاد هستیشناختیِ هر کار تفاوت کند. کار کشت را دلبستگی به زمین واجب باشد و کار خشت را غره به زور بازو باید پیش برد و حفر چاه را انسان تنها و عمیق تواند و معمار را علم ستون بر کردن و هنرِ فضای جانفزا آوردن باید. پیر به منابر خطابه کردی که هیهات! هیهات از همهگیریِ اندیشهی کسب و کار و سنجش علم و هنر و خرد به دینار!
القصه، فگوربن ترمزی گوید پیر یکی ز یاران برگرفت که بیا تا این کاسبده را پند ناکاسبانِ کاسبکار سازیم. ز جنگل میمون بگذشتند و به مزارع کاسبده برسیدند. پیر به هیأت تجار تلبس کرده، در گذر از جنگل، راه پر پیچ و خم بکرد و میمونان همیشمرد. آن یار که با وی بودی بگفت این شمارش چه باشد؟ بگفت تخمین همیزنم ز درختان کم میمون و پرمیمون و تعداد درختان که هفتصد میمون در این درختان همیزیند. پس به ده اندر بگشتند. کم از صد خانوار و دشت محصول، بسیار. اینان را محصولفروشی پر رونق بودی و هر از گاه خبر از اطراف همیگرفتند و گر کسادی بودی گرانتر همی فروختند.
پیر مردمان را بگفت میمونی به صد دینار خریدار باشم و شما مرا که پیر پرماجرایم همیشناسید و هزار برابر این مبلغ مرا پشیزی نباشد. میمونان بیاورید و در قفس در اندازید. قفسان پر میمون به یار من سپارید. مرا سفری در پیش باشد و در بازگشت هر میمون زنده در قفس را صد دینار پرداخت خواهم کردن. به این زمان، غذای میمونان و تمیزکاری قفسان با فروشنده باشد اما از لحظهی تحویل، فروش میمون ثبت بگردد و صد دینار به حساب فروشنده باشد مگر میمون را بیغذایی و در قفس ماندن بکشد که معامله باطل خواهد شدن. معامله پرسود و مفرح بود و از رنج کشت بسی نکوتر! قفسسازی و میمون گیری، حرفهی مردمان بگشت و مرد و زن و کودک، کیسه بر پشت و چنگ و چوب و طعمه در دست، شب و روز به جنگل همیشدند تا میمونان همه بگرفتند و به یار پیر ما تحویل بدادند.
همه فروشندگان ثبت و جنگل بی میمون و کشاورزی ول و سرها پرسودا بگشت. مردمان کاسب ده، روزانه به میمونان سر بزدند و از جنگل اطعمه بیاوردند و میمونان به تدریج اهلی بکردند و در ده بگرداندند و باز شبان، چونان زندانیان، به قفس ببردند. خریداران اطراف در شگفت که کاسبده را هیچ محصول نباشد. پس مردمان میمونباز، یار پیر ما را گفتند این پیر به کجا برفت؟ ما را دیناری نداد و تو چه گویی اینک؟ آن یار دو سه کس را ز شیپور دهانان پنهانی بیاورد که هان، خواهید شما را سری گویم؟ پیر خواهد این میمونان به دویست دینار فروشد و من این به هر کس نگویم و شما را چون خردمند یافتم، راز بگفتم. خبر چونان وز وز پشگان به گرد کثافت، طنین بگرفت و دو سه کس خواستند یار پیر ما را کشتن و دو خانوار طرح میموندزدی بریختند و چند کس بر در میمونخانه تحصن و اعتصاب غذای خشک بکردند. مالداران طمعکار پیشنهاد بدادند که میمونان را هر یک، صد و پنجاه دینار خریدار باشند.
زان پیشتر که گند ماجرا به در آید، یارِ رازدانِ پیر ما میمونان بفروخت. پس مال برگرفت و شبانه بر اسب بنشست و در دل تاریکی تا مکان نامعلوم پیر پرماجرا بتاخت. نقل است که تا هم امروز نوادگان آن میمونبازان در انتظار بازگشت پیر باشند و آن ده را میمونده نام بکردهاند. مردمان به میمون بازی و میمونگردانی، حرفه عوض بکردهاند و از رستهی مشاغل تولیدی به خدمات تفریحی دربیامدهاند. جرم و جنایت فزونی یافته اما درآمد ایشان نیز افزون گشته و پیر ما و یار وی را سببساز این حرفهی شاد همیشمارند و گرامی همیدارند.
چون مردمان طامع شوند بر های و هوی کسب و کار
دنیا ز میمونبازیِ آنان شود در گیر و دار
گر نوجوانی خام را گویی کشش سکس است و بس
گویی که مؤمن در غزا، گشنی شود او را قمار
هر سایهای گسترده شد، بر خفتن آخر جای نیست
شاید که ماری سهمگین، باشد کمین را در کنار
(8)
آوردهاند پیر پرماجرا به دیارِ داد بشد. تهی ز بیداد و امن مُلکی بودی؛ گزمگان، بیکار و اَبنیه بیدیوار. پس شاه، پیر ما را بگفت از این بسیار ماجرا که تو را باشد در انبان، ترفندی زن و مرا یاری بنما. پیر بنمود، نمودنی؛ به شرحی که خواهمش آوردن. شاه گفتا که خواهم به بازنشستگی در شدن که پُر به حکومت ماندن را فرسایش عقل و باد نخوت ملتزم باشد لیک ندانم این هفت شهزاده را چه سان یکی دادگر یابم.
پیر ما بگفت تا هفت زیباروی بیاوردند. پس دف و نی بخواست. هفت روز گویند رقصان بنمودی ایشان را و در میانه، خود، رقصان بودی. واعظ ونیز، کبیرِ واعظان ایتالی، گوید از هر زیباروی، هفت من چربی آب بشد تا تراشیده مانکنی حاصل بگشت. پس ماجرا بر پیر، برات بگشت. بگفت تا هفت بذر لوبیا حاضر بکردند. بامدادان، هفت شهزاده را بگفتا بیاورید. پس یک یک، دانگان بداد و بگفت که اینان را لوبیای سحرآمیز خوانند. بروید تا بدانم کدام تن سحر آن دربیابد و بهترش به بر بنشاند که رازِ این، همانا رازِ دادگری باشد. پس به تعاقبِ هفت برج، بیامدند و هر یک برگانی در دست که اینان برگان آن سِحر باشند و شگفت رشدی که از آن بذران به در آمده باشد و حقا و حقا که جادوی پیر را یک کس ندارد و پاچه بخاراندند، خاراندنی! از ایشان، یکی گوشه بشسته در مراقبه سر به جیب کرده، بیسخن.
بگفتا ای پیر. جسارتاً گمانم که قصد شریف شما کیر زنی بوده به این حقیر! ازیرا مرا لوبیای نیمپخته بدادی و این را چهسان توان رویاندن؟ پیر بگفتا: جوان! شیخ، کس را آن که گفتی نزند. دروغ و ریا و طمع باشند که ابزار انفکاکِ (یعنی که منفعلانه تن به فاک سپردن) خلق باشند. از اینان یک تن حقیقت نپذیرفت و خواستند خویشتن را آگاه به سحر لوبیا بنمایند. حالیا، سحر لوبیا، ایشان بنمود. آن که لوبیای نیم پخته عمل آورد همان بُوَد که بیداد بگسترد والآخر الامر للمحسنین.
در ادامهی خبر است که شهزاده، کار بهدست بگرفت و سالیانی حکم به داد بداد. پس شاه بمرد و زمام امور چون محکم بدید، خلق بفریفت و شهزادگان به اتهام فتنهگری مسجون بکرد و ملک به فساد بکشید. بگفتند شاها! همان پاکنهاد نبودی که گاگولوار لوبیای نیمپخته به محضر پیر ببردی؟ چه در تو برویید چنین دیوسان که حمقای قوم را همه مدیر بکردی و حکمای قوم را سوار به کیر؟ گفتا ای نادان بچگان! این پیرِ شما خواست روانِ مرا شناختن و آزمونی در بنهاد. مرا ذهن، زبلتر از آن بودی و به آن شیوه به فاکش بدادم که مورخان را موی بر بدن سیخ بگردد؛ دانستمی که دادگری را خواست سنجیدن و دادگری به صدق بسنجند نه به سحر. پس مرا صدق بهانه بود و سحر در میانه بود. همان که به تدریجِ ایام بر شاهد حکومت اش فرو بکردم. (حالیا راست بگفت که موی مرا راست بگشتهست زین ترفند و حقا نه شهزاده که حرامزاده نامش بباید نهاد).
چنان دنبال صدق یار بودند
که خود را وقف نادانی نمودند
یکی آدم، نگردد عاملِ داد
همه چیزان نباید دست او داد
شه ار گفتی به هر چیزی امیر است
جلوس مردمان بر کهنه کیر است
جلبکان را، جلبکان را بیارید!
نگونسار شیخ ما، شورالمساکین بگفت، اعظم اعاظمِ بلادالسالکین.
در حال، هفت تن بیاوردند، شیهه کنان و جامه دران و همه در انکار که نه ایم
جلبک و چند و چون بسیار بشد به شور مشاوران خاص حضرت شور. بگفت: دِ یالّا
دِ. هان بگفتند. پنج شش هان و اندک هانکانی نیوش بگشت از پس و پیش و
جماعت به سکوت غرقه...
بود. دِ یالّا دِ. و جماعت غرقه بود. دِ یالّا دِ بگفت و هفت چرخ جاودانه
بزد. بشد به نیل و هزار تشت آب بریخت بر جماعت. شماره ی شگفتی خلق از
مقیاس برون بشد.
نگاهبانان هروله بکردند جامه به زمین کشان و گل و لای بر سر و جان که لا
والله که ز ولای شیخ نگونسار خویش بازنگردیم مگر این جماعت هان هان کنان،
تمام، پوست بر درانیم، به جان مش رحیم! و مش رحیم، مقدس مردی مچاله روی
بود از توابع صمغ الصور.
شیخ هفت دعا بکرد و به راه اندر بگشت. نگاهبانان نقل است هفتاد سال پی شیخ
همی شدند و هیچ بانگ نبودی ز هیچ بنی بشر و آوازها برفت و نعره ها بمرد.
به سال هفتاد و یکم ز سالانِ عام القیل، هشت سمور طلوع بکردند از هشت کوهان اطراف،
همه به نور، دلیر و به دندان، وُشمگیر. آنگاه شیخ بر بام غورالنّبات بر شد
که یا جماعت الحمقاء. همه با هم: ها ها. باز بگفت: یا جماعت الحمقاء. باز
نیوشید، همه با هم، ها ها! پس شیخ باز به نیل بگشت و به دلو باز بگشت و
روز از نو، اینک لِتس گُو. لیک آن آب، آن حمقا را زنده بنتوانست کرد بل همه
بمیراند به ذات الریه پلاس سوء تغدیه. ازیرا به هفتاد سال دویدن و اطعمه
نرسیدن به انسان بس ضعف تواند رساند و تو چه دانی که ضعف چیست و من که راوی
روایات راویانم خود در این در مانم، تو که جای خود همی داری. نقل است به
لوح متین لاامکان لتکثیره، و مَن یکثرهُ، مستحقّ الاعدام و استرداد النقدیات
المکتسبه، که از آن آب ذات الریه ساز، هفت گیاه برستند بر شاخان آنان هر
یک هفت قبیله، خوشه کرده و و هریک به یک جای زمین پراکنده در تکاپوی آن
یک سخن شیخ، گریان، که جلبکان را، جلبکان را بیارید...
این بود نقل ابن المتون و همه تفاسیر به داستان فوق در بمانده، که ابن
المتون چه در بیاورده ز خورجینِ خورمندو لاس وگاس و خورمندو لاس وگاس بزرگ
کتیبه ی اهل رتق باشد. همانا اهل رتق رستگاران اند و اهل فتق، خیس باران.
تمّت.
پ.ن:
_____________
اهل فتق مردمان توانا به امر فسق را گویند ، گرچه هیچ فسق نکرده باشند حتی به خیال
قاشق بن ریواس بزرگ مردی همی بود. خدای را! خدای را! که
قاشق بن ریواس شگفتا مردا که قاشق بن ریواس بودی و ما ز وی ناشناس. چرا که
وی شناس حق بودی و ما مزبلگان ناشناس. ای ووی که خاک بر سر سخیف اولاد بشر.
ای امان از جهل. جهل آدمی را کشت. بر شما باد قاشق بن ریواس.
در خبر
است، به سنه ی فندوق، گفتند یا قاس (و به اختصار قاشق بن ریواس را قاس
گفتندی و این کوته نوشت وی را خوش آمدی و وی بزرگ مردی بودی به خدای که
لنگه نداشتی حتی الیوم، حتی التومارو و الخ) نشنید. گفتند یا قاس! باز
نشنید. بانگ برداشتند که قاس! قاس! قاس! حالا ، قاس قاس قاس، ... بابا، قاس
قاس قاس... بنشنید و سنگین گوش بود قاس. و مردان خدا سنگین گوش باشند
بدطور. به جدم سوگند. باورآور نیستید؟ سوگند به هر چه بر آن پر باور اید.
سوگند به جان شما، پریروزان یکی را گفتم از مردان خدا که های! های! اوهوی!
یا واویلا! غیژ، غوژ ، پدرجد حنجره ام بترکید مرد حسابی چرا پاسخ نی همی
دهی آخر. خدایا... کلام ام قطع بکرد که هان؟ هان؟ بگفتم ای بزرگ، پس یک
ساعت شیهه بکشیدم هیچ بندادی بانگ. چون شد که ریز مویه ام بشنیدی؟
بگفت
وای بر تو. تو بگفتی خدایا. به این واژه گفته و ناگفته هزار لرز در اندامش
بیوفتاد و خواست بطرقد و برجهد و بر فنا شود. لحاف بیاوردم. گفت باز
بیاور. بیاوردم. تا بیست و هفت هشت لحاف بر وی بینداختم. لرزش قطع بگشت.
بگفت دانستی چه بگفتی؟ بگفتم نه به مولا قسم. به روح جدم اصلاً در خط خلاف
نیستم. هیچ تو بمیری. بگفت چه خضعبل همی سرایی؟ گویم ات دانی چه بگفتی یا
نه؟ بگفتم ، خوب، نه. بگفت بگفتی خداااا .... یا را بنگفته هفت بار بتر از
بار نخست به لرزه اوفتاد ....
بگذریم از آن حکایت. من گویمتان مردان خدا
سنگین گوش باشند بباورید به جان من. منفعت دارد. دانید چند لحاف بدراند آن
حضرت تا بهوش اش بیاوردم؟ عبرت بگیرید جانان من. عزیزان من. شب اول قبر
سخت باشد. کامیونی در فشار آن شب فولکس گردد. نه فولکس پاسات. نه فولکس
واگن. فولکس قورباغه ای. بترسید. بترسید. آنجا دگر اصلاً همه با هم نیستید.
خلاصه این که ملتی بیفتادند در پس حضرت که قاس قاس دو صد قاس ،
هزار و سیصدک قاس... مگر همی شنید؟ بگو یک ذره. اصلاً. راه نداشت به جان
شما. یکی دربیامد که چه حرف قاس زنید. قاس بمرد. قاس بگداخت در حضرت هو.
بگفتند پس چه گوییم ای رهنمای؟ بگفت فقط هو. باور بفرمایید بگفته و بنگفته.
بنهفته و بننهفته اسرار را بریزد بیرون چنان که مملکت شما را اسرار آباد
نام دهند. بگفتند به جان ما؟ بگفت نه همه ی شما. ولی به جان دو سوم شما که
با آرای مطلق تصویب بگردد لااقل. بگفتند نیک است.
در پس آن بزرگ در
بیامدند که هو. هو. در دم قاس بیفتاد و یخ بزد و هزار پاره بگشت. آن یخ را
در پالوده خواستند کردن که همان دم شایعه بگشت که هر که از یخ قاس بنوشد
هفت درب بهشت او را باز بگردد. اما یخ شعله بکشید و در دم بسوخت و لایه ی
اوزون را بسوزانید. زین روست که آسمان دماغ سوخته بشد. خدا بیامرزد قاشق بن
ریواس(قاس) را.