حکایت چهارم
اندر حکایات شیخین و اندر همه چیز
مولای ما شَنبَل البَِشکور ، اُنسی و اُلفتی داشت با شیخ سَنبوس ، کبیرِ مشایخِ فُراتَینِ عجم . چنانی نقل است که وی را طاقت نی همی بود حضرتِ سنبوس را صبحی تا ظهر ندیده باشد .
به سنه ی عام الغراب ، پیر فراتین را اتفاق فراق با مولانا شنبل دربگرفت . نقل است چون پای از دیار الفت برون همی نهاد چهارصد درخت بخمیدند و هزار گربه ی اسود بخندیدند . پس به کرامت ، مولانا شنبل را ادراک حاصل آمد و بی پاتاوه از منزل برون شد تا بر اثر پیر ، روان گردد لیک درختانِ خمیده را بانگ برآمد که یا مولای ! اگر شوی، بی شیخ و پیر ما را بی هیچ به چه وا نهی ؟ حضرت شنبل بگریست ده بار هفتاد روز و ساعتی بیش . پس برخاست و بشد .
چون در پسِ قرنی شیخ سنبوس بیامد از راه، مولانا شنبل را بدید بر دروازهی بَلَد ؛ بانگ بر آورد یا حبیبی ! عمر فتاد در نشیبی! لیک تو را بینم بر درخت سلامت چون عندلیبی! و او را و جمیع مریدان را حال خوش گشت لیک مکتوب است که اِذنِ نعره نداد و هیچ را . اما پیرِ فراتین بر بامی بر ، بجهید و بانگ برآورد که یا ایهاالناس و الجان! خواهید شما را به نیکوترین خلایق ، نزدِ خدای تعالی رهنمون گردم؟ مریدان و همه خلقِ شهر نعره بر آوردند : نعم یا شیخ! پس اشارتی کرد به مولانا شنبل البشکور . جماعت را زلزله در جان افتاد و از این کرامت ایمان فزون گشت .
به آنی ، مولانا و حبیبِ شیخنا ، شنبل البشکور ، بر بلندترین شجرهی شهر بر جهید و بانگ بزد : یا ایها المتحولون و یا مجرّدات ! خواهید شما را به برتر شیخِ خلایقِ عالمِ امکان نزدِ خدایِ سبحان رهنمون گردم ؟ گفتند: بگو! بگو! بگفت: شیخی و شیخکم حضرتِ سنبوس. خلق را شورشی در دل آمد و انقلاب دربگرفت و باز قول امتداد یافت و آمده است چهل روز تعارف تکه بکردند تا پاره بگشت .
پس در یوم اربعین التّعارفات ذاتِ سبحان نزول بنمود و مولانا شنبل و شیخنا سنبوس را بر آسمان عروج بداد و بر زمین بکوفت تا خسارت پدید گشت [نقل به مضمون: لگن خاصره بشکست ] پس دو بزرگوار بر ربّ خویش یاغی گشتند ؛ پس کرامات و معجزات بر وی همیزدند . خدای را زین حالات خنده در بگرفت ؛ پس بساط دنیا بربچید و رستخیز درانداخت ؛ لیک چون وی را احوالِ بازپرسی شفاهی نبود ، به ردیف ، یک در میان ، کرسی بر نهاد و آزمونِ کتبی اخذ بکرد و شیخنا را در سویی و مولانا را در سویی دیگر بنشاند و هزار هزار مراقب همی گماشت به رفعِ فریضهی تقلّب .
مکتوب است در کتابِ متین ، که شیوخِ ازمنه و مولایانِ اعصار وِلوِله در همی انداختند و نظم اجلاس در هم بریختند و سؤالات به فاکِ سیاه در نشاندند . در حال ، دستِ غیب به حالتِ مشتِ بسته و شصتی برآمده فرود بیامد که یا مخلوقاتی الحُمَقا ! کَیفَ تُدرِکونی؟ جماعتی از تأویلگران چنین تفسیر کرده اند که یعنی:" بی خرد آفریدگان، شما را فهم چه اندازه باشد ؟ من بیشتر" و پاره ای تفسیر همی آورند که یعنی: "شما را چنان به مرض اُبنه عقاب دهیم که خودتان کیف کنید ." و در این میانه سخن فزون رفته است و شاعری بگفت:
جهان را این خلایق گُه نمودند
قضیب شیخ ها بر لب بسودند
و گر مردم یکی ، شیخان چو شصتند
به روی کیر شیطان ها نشستند
به کُس گویی زمان بر باد دادند
به دستِ هر کسی می داد ، دادند
چنان با نعرهی خر یار بودند
که در تأییدشان بسیار بودند
بهشت ربّ خود را رهن کردند
بساط جاکشی را پهن کردند
به دنیا صحبت شیخان روان شد
دهانِ مردمان احلیلدان شد
بدین نمط بسیار همی گفته آمد و آید .
گوئیا ربّ جلیل با فرشتگانِ جمیل بنشسته بر کرسیِ دلیل در کارِ قضاوت شدند و همگان را مردودی از امتحان رستاخیزِ دو ارزانی بکردند . پس ندای غیب بیامد که یا بنی آدم ، اولینِ شما را ماری بفریفت و کنون خود ، خویش را فریفته اید ، باشید تا فردایتان را بنگرید ...
خلق یکسره بنای نعره کشیدن بنهادند و فریادی مجموع شد که خواست ، از آن ، کرسیِسماوات بر افتد . پس عذابِ قهر در رسید و همه کس را چنان به وقتِ قضایِ حاجت فراموشی در رسید که مُلک به کثافت کشاندند و باریتعالی را خنده بگرفت .
حکایت سوم
شیخنا بحرالعذاب که میداندار بود
شیخنا به جماعت مریدان ناشناس بود . پس در اقوال است مریدی ، ظهرگاهی راه بر وی ببست که : هان! چه کس تو را یاری کند ، گر راه بر تو نگشایم ؟ بگفت : تو را که یاری کند گر ماری تو را بزند ؟ مرید بخندید . پس در دم بیفتاد . فریادی زد و هیچ . بانگ بر آمد : اورا چه شد ؟ ماری بدیدند خندان و خزان .
نعره زِ جمع برآمد که: او را مار بزد . پس حضور شیخ را درک بکردند و در پای وی اوفتادند . وانگهی بگریستند و بگفتند : یا شیخ ، غلط بکرد . بگفت مسلم است ، لیک شما را چه؟ بگفتند ما "هم مرید"یم. بگفت : هم مرید چه باشد؟ بگفتند: مریدانی باشیم که مجموعه وار گرد هر شیخ که بینیم بساط در اندازیم و در جماعت در آییم و گرد او گیریم و طریقت اش را دنباله گیریم .
بگفت: برخیزید و او را نیز گویید تا برخیزد . بگفتند : نفس او را نی همی آید ؛ بگفت: برخیزید ، برخیزید مادر به خطایان ! بگفتند برنخیزیم و در پایت در افتیم تا آن هم مرید مارا کرامت کنی ، باشد که زنده گردد . بگفت: برخیز ای نادان . بگفت : مرا معرفت در وجود است ؛ باشد با زمانی که هم مریدانم برخیزند . شیخ اردنگ بر اول مریدِ به خاک افتاده حوالت بکرد که هان! برخیز! بگفت : مرا باک نیست . برنخیزم تا آن مارگزیده به کرامت بی حدِّ شیخ زنده گردد . بگفت : ای سفیه ، هم الآن آن جانور سخن بگفت . پس کنون تو را کرامت واجبتر است که عقلی در جمجمه ات رود و نوری در چشم و قوّتی در سمع. بگفت:هان ، نکوست . همین معجزت که فرمودی بنما. شیخ بگفت: امر دیگر نباشد ؟ بگفت : حال، این انجام ده تا لختی بیندیشم . ناگاه ببری به درآمد ، دهان گشاده ، سر از تنِ مرید به آنی ببلعید و خنده زنان به تگ برفت .
آنک مرددان را هیبت شیخ بگرفت . نیمی را طهارت واجب آمد و بگریختند ؛ آن نیمِ دگر هنوز سر بر خاک داشتند ؛ پس سر برآوردند که یا شیخ ، ما را زِ بیمِ عقوبت یارایِ سربرآوردن نیست . پس هیچ ندیدیم . تا بدین جای ماجرا بر ما نقل فرما باشد که پند گیریم . بگفت: کنون گویمتان . پس در جوارِ هر مریدِ به خاک افتاده کرمی عظیم به در آمد و ساعتی بجویدش . شیخ بگفت: باقی داستان را میلِ شنیدن دارید ؟ بگفتند همین مقدار ما راکفایت بکرد .
شیخ بگفت : اینک ای بی مقداران ، برخیزید . بگفتند ما نیم خوردگان را پرسشی هست . زِ چه رو قصه بر ما وانگشودی؟ بگفت مگر مرا سینماتوقراف باشد؟ بروید، بروید و آنچه بشنیدید بر سایرین وانمایید . بگفتند ما را فنِّ وامایی نباشد . بگفت: یا سُفها! هرآن چه گویید وانموده باشد . بگفتند : گمان نداریم . کرمان را طاقت برآمد . هجوم بکردند و آن نیمِ دگر از ابدانِ مریدان بخوردند . پس ددان و وحوش از چارسمت بیامدند و آنچه از مرید و غیر مرید که بدیدند بخوردند تا ارض خدای پالوده گشت . پس محو بگشتند . شیخ بنگریست و هیچ بِنَدید. پس بگفت: عجبا که مرا خبطی عظیم سربزد . کنون این حکایات که روایت کند؟ بازناگفته گویی که هرگز درنپذیرفته است . پس بسیار بیندیشید .
سدهای به تعاقبِ ماجرا ، شیخ را بدیدند به بازوانِ کلفت و صوتِ مخشوش ، مردمان را گرد کرده پس زنجیر همی درد و حکایاتِ آن مریدان همی گوید . مردمانی در اعماق حمق نیز حلقه در افکنده به تماشا سکه در دخلش همی کنند و های و هوی بر همی کشند . هم شیخ ، یومیه اطعمه ای همی خرد از مسکوکات و به لانه ی غیبِ ماران و ددان و کرمان حاضر همی آورد :
ای شیخ بدیدی که زمینگیر شدی؟
درآینه ی زمان ، تو هم کیر شدی؟
گر شیخی و گر مرید بس زور مزن
بینی که ز زورِ دور زنجیر شدی.
حکایت دوم
زاهدِ خلوت نشین ، شیخ و باقی قضایا...
شمایل و حکایات غار بُنُدق را مولانا مُحکمالمُعانی به زاخ نامه وارد بکرده است و آن ، احوالاتِ مولانا شیخ الشیوخ ، شنبول را نیک همی نمایاند . حکایت آن زاهد خلوت نشین را مولانا صامت المُلازمین ، رفیق الکاتبین و مؤمن بِعلم السالکین و المتوسلین ، شیخِ بحار یسار و یمین ، به مرافقت به ما دربرسانیده است و ما زین سبب به حکایات شیوخ اش اندر کنیم تا نگویند توانستی و نکرد .
زاهدِ خلوت نشین ، دوش که میخواره شد
کیر به رندان بزد ، کسِّ زنش پاره شد
و اما گفته اند ، به تعاقب این خطا عبرت بگرفت ، پس:
لیک دگر توبه کرد ، سالکِ رندانه شد
معجزه ها پس بزد ، مرشدِ جانانه شد
گفت حکایاتِ نیک ، بهرِ غلامانِ خوب
کونِ هر آن کس نهاد ، مویِ سرش شانه شد
و این ، به مطلعِ حکایاتِ خلوت نامه از فصل ثانیِ ابعادِ اربعه در زاخ نامه مستخرج از مراسلاتِ کنده کاریهای غار بُندُق است و صدر و ذیلِ آن به ضمایرِ حُجُرات ، اندر.
پس حکایاتی زان حکایات ، نیکو به حالِ عبرت آموزانِ عوالمِ انفُس خواهد شدن و هم الیوم در یونیوِرسیتهجاتِ یورپیه ، دقایق آن به غرفه های تدریس و تحقیق منظورِ فَحصِ مُفَحِّصان است و ما مَخلصِ آن کلام در این مقال گرد کردهایم .
آن صوفی طریقت تکریم ، آن پشمینه پوشِ ابنِ ندیم ، سراچه لیسِ ربِّ حکیم ، هوادارِ نفسِ سلیم ، احلیل انداز به ابلیسِ رجیم ، مولانا مشتی کریم را گویند نخست از زاهدانِ طریقتِ رند کُشی و جاکشی در کارِ رندان و قصه بردن به سرایِ سلطان و کُس گفتن نزدِ این و آن زِ امثالِ ایشان همی بود .
لیک به واقعه ای بایسته ، وی را شعور در جمجمه آمد و به آن واقعهی عظیم ، جامهی پشمینه به در کرد و حریرِ مرافقت با رفیقان به بر . هم ذاتِ نیک اندیش در خمیرهی گل بیافت و کراماتِ جلیل در وی پدید آمد و به راهِ هدایتِ باطنی امت مشتاق بگشت ؛ گویند هم آن زمان به غار بندق مراجعت بکرد و هزار روز و شب سیر و سلوک را چمباتمه بَر بِزد تا حلاج علیه الرحمه بر وی تجلی فکند ؛ روایت است هفتاد روز در هم بنگریستند و هیچ بِنَگفتند . پس انوارِ استفهام در فاهمهی شیخ پدیدار بگشت و منصور ورا بفرمود : انالحق . حال دگرگونه بگشت و مولانا مشتی کریم را به تِتاپِت لب بجنبید که: و انا شُنبول الحق ، بلکه شنبول الخلق . هم آنگاه بخندیدند و دست در دست بنهادند و بخواندند : بابا کَرَم ... و از عرش ، ندا بیامد که : دوسِت دارم ... پس شش بر هشت بنهادند و حالها برفت .
مورخان زِ زاخ نامه بسیار حکایات به در کردهاند و تو گویی این معجزتِ اهلِ علم و سیاههی اهلِ فضل ، منبعِ الایزال است که هر چه در آن غور کنی شاید و هر نطفه از سخن که بیاغازی حکایتی زان زاید ، گویی همه چیز در آن مندرج است حتی قضیب الحمار المنتعش .
زان جمله این که ، شیخ را به روزگارِ هدایت و حاکمیت بر نفوسِ مؤمنین مردکی بدخصال به در آمد و نسنجیدهای بگفت پس چنانش لالی در زبان افتاد که گفتند وی را چه شد؟ گفتند که باری احلیلِ شیخ با زبانِ وی به کُشتی و گُشنی اندر آمد تا نفخِ صور ؛ منظوم است که:
مردکی گفت : تو ای شیخ ، توانی کس کرد؟
شیخ گفتا که زنی قفلدهان داری مرد
گفت: سگ تخمِ تو را کاشت که مادر زاید؟
گفت این سان پدری همچو تو را میآید
گفت: من آخَرَت ای شیخ کُنم تا به دهان
گفت احلیل مرا رنجه مکن با دندان
گفت با من سَر ِ این حرف ، چنین باز مکن
گفت این در تهِ خود دار و بس آواز مکن
باری ، حکایاتِ محیّرالعقول و واجب المرور بسیار است و پیشتر از همه در آموزندگی ، حکایتِ نهی از منکر بُوَد که در نظمِ مسلّم به خامهی شیخِ اَینَ یکون ، صامت الملازمون ، مراد الرّاکعون ، فهُوَ مَن قُل لِشَئٍ کُن فَیَکون ، اندر آمده است و واجب شد آنکه به تصحیح در آید تا اصلِ زاخ نامه را رعایت بُرده باشد . والله مَعَ المُصلِحین . پس حکایت در نظمِ روایت چنین است:
آن یکی آمد که تو آن نیستی
در مسیرِ نیک مردان نیستی
این بگویم : شیخِ شیخان نیستی
هم بگویم : تو مسلمان نیستی
گفت شیخ: آخر کجایی ای صدا
کیستی این سان شدی پر مدعا
پس چه میخواهی؟بگو ، بسیار گو !
تا بدانم از چه گشتی زیر و رو
گفت شنبولا : چرا بنشستهای
معصیت افتاده در هر دستهای
راهها از بارِ زشتی پر شدند
کیست تا این کافران آرد به بند؟
آنیکی در دست آید با سبو
این دو در هِن هِن به زیرِ یک پتو
در حجاب این مردمان شک کرده اند
پس به زندانها ببایدشان کشند
هان تو ای شنبول ! پس نهیی بزن!
مُنکَرِ این خلق را در انجمن
گفت شنبول: ای خداوندِ گله
باش تا گویم تو را با حوصله
من که باشم نهیِ از منکر کنم
در دهانم کیرِ پیغمبر کنم
من که باشم در رهِ دین ؟ هیچ ، هیچ
بیش از این بیهوده بر تخمم مپیچ
پاسبانِ این شریعت نیستم
من چه گویم تا بدانی کیستم؟
چون خطی را خواندی از این قصه ها
خویش را کردی رسولِ آن خدا
آن خدایِ پایِ منبر خود بتیست
در حدیثِ این و آن الله چیست؟
تا انالحق نایَدَت حرفی مزن
ورنه این سان میشوی تو راهزن
تیشه را بر تخمِ منکر میزنی
اندرونت رفته کیرِ آهنی
عاشقِ جنت شدی ، رحم ات کجاست؟
پتک بر هر کس زنی گویی رواست
مؤمنِ کوری و انسان نیستی
فتنه آری هرکجا میایستی
هان مکن کاشانهی مردم ، خراب
شَق مکُن بر هرکه، اینسان با شتاب
آلت ملا مکن ماتحتِ خویش
با چنین صورت به زیرِ پشم و ریش
گر نیایی در طریقت باز باز
با دمِ عیسی شوم من چاره ساز
عذر میخواهم من ای یارانِ پاک
من نیابم روحِ خود را تابناک
چارهی اینان که اهلِ منبر اند
باشد این آلت ، که رویِ آن پرند
کاسهی ای کاش در دستم بماند
محتسب با مستیام مستم نخواند
اینچنین گویی تو گر از حق کلام
خامیِ حرفت کند این خلق ، خام
با یک ودو چون سرش را گرم کرد
آهنش را همچو مومِ نرم کرد
دستِ بیگفتار بردش در دوال
کار شد آغاز و پایان شد مقال
چون که دیدش خالی است از گفتوگو
سویِ آن زیرین بشد بی گفتو گو
دستِ او در آن سرینِ همچو عاج
مدعی مست و مریدان هاج و واج
گفت پس سازید این میدان تهی
تا کنم بی مدعا این مدعی
شیخ تا کیرش در آن انبان نهفت
زیر آلت مدعی این نکته گفت :
خویش را از بیخ منگ و بیغ کن
در دهان این شیرِ بیآمیغ کن
شیخِ با نور و کرامت این کند
هر توانگر را چنین مسکین کند
کارِ یاران اینچنین آغاز شد
چارهی سنگین دلان اعجاز شد
گشت آن پشمینه پوشِ تندخو
بندهی میخانه و جام و سبو
مدعی را نرم شد دل نرم نرم
نرمی مردم بُود از کیرِ گرم
شیخ گوید هرچه کن پس رام باش
در سیاقِ شیخ صبح و شام باش
گر نباشی زین سَبَق تو روز و شب
امهاتت گاید اندر حالِ تب
لیک بهتر باشد آن شیخِ درشت
باشدش پشمینه پوشان زیرِ مشت
شیخ گر پشمینهپوشی پیشه کرد
کیر بر جایِ زبانش ریشه کرد
با چنین شیخ و سرای او نمان
درگریز از وی بأیّ نحوِ کان
هم تو را پندی دهم من از عِبَر
تخمِِ شیخان هم نباشد خیر وشر
شیخِ پشمین چون دهان را باز کرد
کیرها با آیه ها همساز کرد
هان کدامین سو فراری می شود
هر جهت مقتولِ ماری میشوی
گر تو گویی میپسندم کارِ شیخ
در دهانت میرود آن مارِ شیخ
پس دهانِ هر که را وا میکنی
تا که شاید مار در آن جا کنی
گر تو سرپیچی کنی از کارِ شیخ
پاره گردد کونت از اصرارِ شیخ
آن جهان ، دائم به دستِ اوست چون
وانهد در آن بهایِ خون و کون
خون به خاک و کونِ کرده ، حال سخت
جادهی جنت شود ده باند تخت
پس بنوشید ای مریدان ، کیرِ گرم
دل قوی دارید با ماتحتِ نرم
هر که زین وادی سرش بیرون رود
صد قضیبش ناگهان در کون رود
اینچنین چون نهیِ مُنکر میکنند
در دهان ، کیرِ پَیَمبر میکنند