رفیق الخلایق و روایتِ تجدد بردن نزدِ مردمان

حکایت پنجم

رفیق الخلایق و روایتِ تجدد بردن نزدِ مردمان

مولانا رفیق الخلایق را در خبر است که امیدِ افزون همی‌بست در مردمان و هماره همی‌گشت روزان و شبان به بازار و مریدان را ارج همی‌نهاد و مریدانِ شیخ ، همه پیشه‌وران و معلمان و عوام وخواص همی در شمار بودند و وی را ارجِ بسیار بود .

روزی از روزانِ آفتابی حضرتِ شیخ در آمد که یا ایهاالخلایق! شما را فقر و فلاکت فزون همی گردد و هیچ در فکرِ خویش نه اید ، پس شما را رمزی گویم گزیده تا فراچنگ آرید و رستگار گردید. بگفتند امر امرِ شیخ باشد .

 بگفت شما را تجدد باید . پس مریدان را شور در افتاد و بر بام و حصار بانگِ اذانِ بی وقت در دادند و به نعره بنای دویدن بنهادند و تصادم بنمودند به کوی و برزن به وفور و گریبان چاک ناخورده هیچ نماند و به دکانان بریختند و پیرهنان از جعبه گان برون همی کشیدند و ناپوشیده گریبان چاک همی‌دادند و همی دویدند به آواز که:

تجدد در کلامِ شیخِ شیخان

دمادم می رسد از کوی و ایوان

هزاران در هزاران جاده سازیم

خلایق را همی آماده سازیم

گریبان های چاک و مغزشان پاک

مریدانِ تجدد گرم و بی باک

پس شیخ نعره بزد که هان ای مجانین! تجدد مهمان نیست . خلایق را مجدد شوری در افتاد . به کوی و میدان بدویدند و گریبانان بدوختند و سنگ و سنگر بر بچیدند و عربده بسیار در بیانداختند . کمر سفت  بنمودند و کلاه جنگی به سر بنهادند که:

بگو تا این تجدد را بگاییم

بساطِ عزت اش را در رباییم

تجدد کو؟ به ناموسش غیوریم

به فرزندانِ نامردش بشوریم

باز ، شیخ درآمد که یا رفقا! تجدد را در خویشتن باز یابید و بپرورید . پس به آنی خلق بشوریدند و اناس و ذکور مجزا بکردند . آنگاه در خویش بکاویدند و تجدد نی همی یافتند . در هم بکاویدند و بلولیدند و بغریدند و هیچ فایده بِنَکرد .  پس بر حصار و برزن بیت شیخ بشدند و زوزه برکشیدند که ما را تجدد کرامت فرما !

پس شیخ لختی بیندیشید . سر فراز کرد تا رمزی گوید و هیچ نگفت . پس لختی دگر بیندیشید . سر فراز کرد و باز هیچ بِنَگفت . نقل است که این بامدادی تا شامگاه استمرار بیافت و زین نمط هفت مرید بمردند و کرور تن جزامی به مرتبت سلامت نایل گشتند . پس شیخ بگفت : مرا مجنون بکردید .  مرا تجدد نباشد . مریدان به تفکر فرو شدند و تا هفت روز صد روز هیچ نگفتند  و در هم همی نگریستند تا دیه را قحطی در افتاد و هیچ کشت نی همی گشت و هرز علوفه گان همی خوردند و در هم همی نگریستند به جدِّ بلیغ .

پس مولانا رفیق الخلایق بر مناره بر شد و تکبیرگو هنگامه ی نماز بکرد . خلق هزاران در هزار بایستادند . پس به قنوت شد که : یا ربی! زِد لی و لِکُل النّاس ، من ال مبارکاتِ تَجَدُّدِ العظیمه . انت الاعلی یا رب الانوار! و نماز به هفت بار ده بار رکوع و سجود و هفت سلام تمام بکرد . خلایق را در پسِ شیخ ، کمر تا کپل فرسوده گشت و در بیوت شدند تا نیک بخسبند .

دمی چشم بر هم بِنَنهاده ، شیخ نعره برکشید و همگان را زِ بالین درپرّانید . مریدان به پلکِ نیم‌گشوده ، در میدانِ قریه جماعت بکردند و شیخ بر سنگ اعظم بشد تا وعظ کند . بگفت : و اما تجدد . مریدی از مریدان بانگ برآورد که ما را تجدد بسپوخت . خدایت بسپوزد یا شیخ المجنون! شیخ تبسم بکرد . خلایق خشم بگرفتند . بگفت هیچ بنگویید تا به کلامِ نرم‌اش در ادب آرم .

 باز بگفت: و اما تجدّد . همان مرید بگفت: و اما  فَرجُ عَمتِک . مولانا رفیق‌الخلایق تبسم بکرد . پس دژم گشت و بگفت: و اما تجدد . بگفت: و فرجُ اُمِّک. خلایق را خواست شوری در افتد . بگفت و اما تجدد  و دست فراز کرد که هیچ مگویید . بگفت لَکَ التَجَدُّد و لی گُرزُ الکَبیر . خلایق را سنگ در دندان آمد . بگفتند بشوریم ؟ بگفت به کلام نرم هم بر صراط‌اش آرم . پس همان مرید گرز بر فرق مریدان در کوبید . شیخ بگفت : وا اَسَفا ! تو را چه می‌شود؟ بگفت تجدد همین باشد . کور مباش و بنگر . خلق را نعره ها بر آمد . شیخ بگفت : تجدد این نباشد . پس بر پای شیخ بکوفت . بگفت: آوَخ ! مکوب ای نارفیق !

بگفت: یا ایهالناس! هم اینک تجدد مرا ست . بگفتند : تو را ست . تو را ست  . پس شیخ را تهوع در مزاج اوفتاد . بگفت : که را ست؟ بگفتند به گمانمان که او را ست . بگفت که گوید؟ بگفتند : هم او. بگفت : یاوه گوید . بگفتند : بادا که یاوه را هیبتی چنین بُوَد . پس شیخ برفت و مرید را جامه‌ی شیخی به تن بر کردند . مرید بر سنگِ اعظم بر شد . بگفت مرا شیخِ شیوخ بخوانید . بخواندند . بگفت مرا شیخ همی دانید ؟ بگفتند: آری . بگفت: نیک است . به نماز ایستید . ایستادند .  بشد . بگفتند به کجا؟ بگفت : مرا کار با خدای خویش است و احشام علفخوار را هیچ حرمت ننهم . خلق در خویش بنگریستند و بگریستند . پس بگفتند ما را تجدد نباشد .  پس باز بگریستند .

مولانا رفیق الخلایق باز آمد  که یا ایهالناس!... و تا خواست او را کلام منعقد گردد خلایق بشوریدند و او را جامه بدریدند . شیخنا در گریز افتاد . بگفتند مگر نشدی ، پس زِ کجا باز آمدی ؟ بگفت : خواستم تجدد را . . . برسیدند و نیک وی را درکوفتند که کنون شیخ دیگری باشد و تو را و ما را قنوت بی ثمرت تجدد باز نیاورد . شیخ الشیوخ هموست که کرامت بکرد و تجدد به دست اوست . گفت: آن تجدد نباشد . بگفتند احلیل در دهان گیر  و دم درکِش . شیخ نعره درکشید و خلایق نیمی در هیأتِ خران برمیدند و نیمی چون پشمِ زده بریختند .

بگفت : اینک آسوده بگشتید ؛ باشد که از تربتِ ناپاکتان تجدد برآید . گرز برگرفت و برفت و عبرتِ خلایقِ مابعد و ماقبل و مامیان بگشت و این بیت شهره بنمود که :

تجدد این خلایق را گران است

تحجر بسته‌ی ترکیب‌شان است