بس گفتارمند همیبود شیخ ما. به گفتارِ پند اراده همیبنمود شیخ ما و خالی زِ گفتار همی زدود شیخِ ما. نقلاست به ایام نوشباب ، شیخی داشت شیخِ ما ، شاخالشّیوخ ، شیخِ روزگارِ قلندرانِ مغبچهدوست. پس روی بکرد آن بزرگ ، دودینه به دست. بگفت: هان! نوشباب! بیا تپکپکی بنما تا تنعمی ببری. مریدان هجمه خواستند کردن تا دودینه و دود و دوددان در حلقوم کشند. شیخ سترگ ، شاخالشیوخ برپای شد. مریدان بخشکیدند. برجای شد. مرطوب بگشتند.
بگفت: هان! نوشباب! تو را گویم؛ نه این ابنالوقتان را ؛ پوستزفتان را ؛ خر به دیدارشاننرفتان را . بگفت: بیش مایه در مگذار ای سترگ ؛ ای همه آنچه زِ توست بزرگ ؛ اما من نه اهلِ دودم. دستِکم نه در کارِ زودم. صراحتی در این میانه مستلزم آید و فراحتی که ما را رخصت در نگنجد نزد بزرگی ، چون تویی ، بر آب رویی ! [ یک همچین گُهی هم بگفتهاند. لیکن روّات سبعه ، به اجماع ، چنین توارد را من جملهی مصادیق شبیخونِ فرهنگیِ زنازادگانِ نامسلمان و یا جانِّ وسوسهباز در شمار بیاوردهاند.]
شاخ عُظما بگفت: بیا! بیا که اهلِ عملی و شیخزبانی تو را زِ نوجوانی به حاصل است. جامهی شیخی در پوشاندند و مُهرِ شیخی بدانجا که دانم و دانی بزدندش. پس ، شیخِالعُقول فیسنین نامعقول کنیتش بکردند و فیذالکالیوم شیخنا نه بهار بیش بندیده اما در زبان لغت دریده و به بازو صفتکشیده یلی بود فربه فام و بگفتهاند:
فربهی چاکریِ شیخِ قلندر باشد
بجز این فربهیِ بیضهی انتر باشد
این شد که آن شد و حکایاتِ شیخ چو رطلِ گران شد و اندر معقولات سرآمدِ دگران شد و حقّا که جلوهگاهِ ایزدانِ هر سه جهان شد!
اما شیخ را نکتهگیری حال برهم زدی بد رقم. پس شاخالشیوخ بگفت: هان! مباد بر او نکتهگیرید در خفا. بگفت یکی در جلا گیرمش و دیگر بگفت نکتهکُش کنمش و دیگرتر : چنان کنم که به خفا درنرسد و کذا وکذا. گفت شاخ: خاک و خاکدان بر فرقانتان. گویمتان در خفا مگیرید یعنی در حضور عاجزید بر این. جلبکاناید در فهم سوگند به جدّم.
بگفتند: چون باشد این قلیل را شیخ نامکردن و این ما این مریدان را ناکام کردن؟ بگفت: برشما باد این شیخ. بگفتند: پاسخ یا شیخ. بگفت: بر شما باد پاسخ. بگفتند: چه گفتاریست این؟ بگفت: بر شما باد گفتار والسلام! بگفتند: مگر بادبادک باشد؟ ما را هیچ درنیفتاد. گفتا شیخنا: چو من گردید. نوشابام من. سالیان شما را رخصت. به پیری چو اکنون من باشید. شیخاید بدانحال. زغال را بنگرید. سیاهی دارد و هیچ. بسوزد. آنک هیچ. چون زغال عمر مکوبانید بر دیوار. مریدان را امتی بمرد از شدت مثال ؛ امتی را دل سنگ بگشت از جهالتِ حال.
سؤال ما را پاسخ نشد این ، بگفتند جاهلان. گفتا: پس خبه باشید ای پرسؤالان. مغز مثقالان. نخست این. و ثانی: نادان را به نادانی پاسخ باید گفتن و نباشد این کالا به انبانِ من. شیخِ شاخ بگفت: نکته آوران را نکته گیرید کنون؟ ما را تهوع آمد در مزاج زِ گفتارتان. حیاتبانان را باید که جمعآوریتان کنند. آلایندهاید مر کرهی خاک را.
بگفت یکی: علمِ او چهسان باشد؟ دیگر که: کشف او را چه راز در میان باشد؟ بگفت: بشنیدم از جدّم ، ابوالشاخ، که روزگاران آتی از جایی که معلوم نیست ، چنان که کس بر آن زوم نیست ، دانشی که در علوم نیست مکشوف خواهد گشتن ؛ به روزی که دیر نیست ، شیخی که پیر نیست .... چون بدین پایه از سخن در برسید جدِّ شترسوارم ، بر زمیناش بزد حیوان. آهی برکشید سینهسوز و به عرش برجهید بهفور. این حکایت تمام ناکرده بدینجای بمرد حضرت شاخ هم.
مریدان ،تمام، مجتمع بگشتند. بر بالای شیخ شاب نظر بیفکندند و به پرستش دربیوفتادند. شش سال نماز بکردند. سنهای بخسبیدند. باز شش سال نماز بکردند. سنهای بخسبیدند. چنین حماقت بنهادند تا شیخ شاب میان بربست که هان! برخیزید! اینک مرا ادراک وسیع شگفت آمد. چه باشد در این هفت؟ سنهای خسبیدن و شش نماز کردن چرا؟ بگفتند این هفته باشد. شش روز کار و یک روز نهکار. به دیوانِ کاربانان چنین مقررات مندرج است. هر که جز این کند نکوکارفرما نباشد و کاربانان گوشمالاش دهند و آن هفته باشد به روز نزد مردمان بازار و ما را هفته باشد به سال. بازار آن باشد که در آن داد و ستد باشد و مایان را تنها داد مقرر است و نهستد. مایا را شیوخ کارفرمایاناند و چنین باشد معنویت و مار را کار تابع تبصرهی مشاغل معنوی باشد از فصل چندم و مادهی چندم و بند چندم و چندان بگفتند تا خواست شیخ را مغز بفرساید.
خبه!خبه! چنین نعره بزد شیخ. مرض در تقدّسِ هفت باشد بگرفته در اقوام و در خبر است مرا که در قرون جاری خواهد شدن همین و نیکو نخواهد بُدن این و هماینک طرحی در خواهم انداختن شعفزای تا رفتگان و نیامدگان را چشم زِ حسرت بطرقانم به خدای. پنج فصل هیچ بنگفت. آنک به سخن در بیامد.
سنهای چند یوم در میان دارد؟ بگفتند: سی ده و ده شش یوم و پنج یوم و پنج ساعت بیش به حدود. بگفت: نیک است. هفته را به پنجه تحول باید دادن تا زین امر مردمان را حال دگرگون شدن. تعطیلات را ملغی باید کردن همه از خوشی و ناخوشی؛ همه هرچه هست. پنج یوم نخستین سال پنجهی پیروز ، شادیِ نوروز، باید دانستن و زان پس هر ماه شش پنجه باید کردن و بسیار تز بداد و جبر و حسابان در کار بیفکند شیخ ما.
پنجهی شیخ چنین پنجهی لایق باشد
نی چنان هفته که خود آینهی دق باشد
شنبه از یک شده تا پنج، اضافاتش رفت
سوی ما تحت مریدی که پیِ نق باشد
نقل است انبوههای دانشداران و حسابکاران هجمه بکردند پرسشکردن را و پنجه آمُختن را. بسیار مکاتب خصوصی دایر بگشت و مال فراوان در جیبزدند گوشبهزنگانِ مالمشام و دیوانِ مصنوعات استاندارد بنگاشت که هان! پنجه چنین باشد و سالپنجه آن باشد که به تعاقبِ پنج سال در رسد و آن سال ، نوروز شش باشد و قس علی هذا.
زین نمط سالیانی اسباب جهانداری بر مدار پنجهبانان همی بگشت و پنجهبانان همانا تاریخ نگهداران را همی گفتند و به آن دوران مهروزیان همینام بنهادندشان و اینان ،خود ، سه قسم همیشدند: یومبانان و برجبانان و سنهبانان. در عهد شاه سلطان زَخیل گفتهاند همیدون تعطیلداران در زمرهی مهروزیان در بیامدند که این خود خلافِ پنجهبانی باشد که در آن تعطیل در آزمون معناداری مردود همیگردد و زین حکایت هرآنچه گوییم همچنان باقی بماند.
مَخلص آنکه به روزگار زخیل ، احزاب مؤمنین به اندرونهی حزببازی خلایق بفریفتند و صاحب امور بگشند. پس دربیافتند چون چنین بیهفتگی تداول همییابد وعدهی ذاتِ اقدس و ظهور در زمانِ هواپس بیزمان بگردد ازیرا حسابِ آدینهگان از دست و دامان برود و حضرتش درماند به روزی که نیست چهسان همیتوان آمد؛ گوئیا در خبر است: آدینهروزی ، مردی سالدار که فرتوت نیست از جایی که مربوط نیست چنان که بیمانند به هبوط نیست خواهد آمد. فکیف یعرفونه؟ ثمّ کیف یعرفونه؟ کلّا ثمّ کیف یعرفونه؟
احزابِ مؤمن، علیالطوع او اکراه ، مردمان را به راه بهشت نشانی بدادند و اندر بکردند که این پنجه بباید گُرخاند و هفته باز باید نشاند. چنین بکردند مؤمنان. آنک ، جماعتی اهل دل بگفتند شمایان را سوگند دهیم ، آنچه هست را به وعدهی سالیان مگرازانید. افاقه نکرد. پس نومیدانه آواز بشوخیدند:
تو گویی شده پاره ، چنین پرده که خواندند
در آدینهی بیوقت ، ستم کردهشود بند
هزاران در هزار ، دسد در دست ، رقصان زمزمه بکردند تا هیمنه درفکند این آوا. پس عذاب نازل بگشت و در سیلابِ بیتمام خبهشان خواست کردن کلّهم اجمعین. فتدارکه الماء علیالکافرین. شیخ به غرقاب خندهلب بگشته آبتنی بکرد و یک یک قومِ خویش نجات بداد و بر بلم بنشاند. در راه، نهنگِ نبیخوار بدیدند و حالپُرس بکردند. فتبارکالله علیالمشایخ ، اجمعین. مریدی بگفت یا شیخ ، رَوَم در دهانِ این سترگماهی تا حضرت برهانم؟ بگفت: هِل تا بماند. برنامهریزیشده باشد. فراوان معجزات دگر ایدون که نگنجد در این خبر ، در خبر است از شیخِ ما.