شیخنا و مولانا ، همه فی ذکرِهِ در عَجَب ، آن بود که خود بود و همان نیز نبود. همی جهدِ بسیار بکردند در تمشِیَتِ آثارش ، بهرِ فهم و همی کور بگشتند در نافهمیِ اسلوبِ علمِ بی کرانش. پس سدهها باشد که کس را تقرب به فهمِ مفاهیمِ فاهمهاش بیضتین نجنبد و آری که آری!
زِ دندان نبشتههای بیغولهزارانِ دنیادریدگانِ گرگبیشه ، ابنِ نقی خطپلنگ ، به سالِ هفت کرور و سیّمِ حبری ، خبر ترکانیده که هان جماعت! کجایید که کیفیاتی زِ احوالِ شیخ در آن نبشتگان اخراج بکردم. پس چون کس را پیرمونِ وی شدن یارست نبود حمله به این حقیر آورده که ای حقیر! هان! هان هان!
به اجبارِ توفیق ، این حقیر آن حکایات دنبال بنموده در جامعالرّسائل فی قلوبِ الرّایانات؛ القصه، او را ادراکِ اخبارِ شیخ ، دیده بربسته و کنون بیبصارتِ ظاهر اما به ذهنیتی ماهر نقل اخبار خواهد کردن؛ شاید که جمله خلایق را رفعِ بصیرتِ ظاهر و گشودگیِ فهمِ طاهر حاصلآید؛ والله خیر الطّاهرین.
مندرج است که روزی شیخ را میل استنعام افتاد . بگفت من کانگارو ام. مریدان رأس این سو و آن سو بگرداندند و ممزوج بنای نعره بنهادند که چه کس؟ بگفت: من ضمیر متکلم وحده بُوَد . اینجا که سخن داد؟ بگفتند حضرت شیخ. بگفت پس کانگارو کیست؟ بگفتند اتفاق را ، ما نیز همین خواستیم پرسیدن! بگفت: من کانگارو ام. بگفتند چه صفت بُوَد این؟ بگفت صفت نبود و ذات بود. بگفتند که بود؟ بگفت آنکه چل وجب پَرَد و گفت : پَرَم؟ بگفتند ما را جز ایمان در دماغ نگنجد. بگفت : کس را شک نبود؟ کس هیچ بِنَگفت. باز بگفت پرسشی بکردم یا قوم الجمود! ای حُجُرات! چوبان! ثلثی چوب بگشتند و ثلثی حجر . ثلث سوم ، خشک خشک بیامدند که لا. لا. شک نبود.بگفت نیک است. اما پرم تا عینالیقین حاصل آید. بگفتند چه لازم؟ یابو باشیم گر شک آوریم. بپرید. بگفتند شک آوردیم. گفت زِ چه رو نابخردان!؟ بگفتند این در نظر چار وجب ناید پس کجا چل وجب تواند بودن! بگفت: چار وجب به حلقومتان حتا چل وجب ؛ کنون خواهید شیختان را تهمت در اندازید که چار و چل را تفاوت نیهمیشناسد تا دَبَنگ بر خلق مناره کنید و گویید ما بسیاردانیم و شیخ ما نادان؟
مریدان به دهانی باز در تماشا ماندند . پس شیخ نزد خاصان امت بشد و نزد خلیفه داستان برد که چنین است و چنانطور. خلیفه ، مریدان احضار بکرد که هان! بیجامگان! خواهید تهمت در اندازید و دبنگ بر خلق مناره کنید ؟ مریدان را دهان همچنان باز همیبود. گفت: همی خواستید شیخ را ضایعِ خلق کردن ولاکن خدا ضایعِ خلقتان همیخواهد دیدن!
پس مریدان را کچل بکردند و در سمب و سولاخ شهر تاب همیبدادند و ملت خندهها زدند. شیخ در آمد که هان! بدیدید من کیستم؟ بگفتند: یا شیخ! تو با این همه کرامت و سلامت و شهامت ، خلیفه میزان بکردی که خُلق تنگ کند و خَلق رنگ کند؟
خلیفه در دم بیامد که اَسَّلام! چه طویل زبانید ، مریدکان! یا شیخ! هیچ مگو تا گویمشان چوب زنند و چوبِزده در آستینشان کنند و آستینشان جر دهند - جِرّ الکبیر، و ما ادراک مالجرّالکبیر- تا دبنگشان به در آید و مناره در آسمانشان بنشانند. شیخ گفت هیچ مگو که مرا پاسخ به ایشان در راه است ؛ باسن بجنبانید و نفیری ساز شد. لبخند آورد . خلیفه به شعر در آمد که:
رُمبید مار زخمی، بر خرسِ آشکارا
این هم جوابِ دونان، از جادهی مدارا
پس جدیّت به رخ آورد که این اوست که چل وجب پرّد و هم امروز این شیخ را شیخِ خوشجَه نام بکردم ؛ و مریدان را دهان همچنان باز بود.
مندرج است که روزی شیخ در آمد که هان! من محمودم . حمد بسیار گشتهام. چنینام وچنانام. تو گویی همان که باید آنام. نیز شمایان که مرا در اطرافاید ، خود ، آدمیاناید نه مرید. به مقامتان شک نورزید ، نابهخطایان! مریدان را عزت در وجود شعله کشید و خواستند نعره در اندازند که
تویی تویی ، لوطیِ ما ، لوطیِ ما
پس بنشین بر سر ما ، طوطیِ ما ، طوطیِ ما
لیک ، بیدرنگ شیخ درِ سخن گشود که : چهاید ای جماعت؟ بگفتند آدمیانایم. بگفت: خفهمرگ شوید مریدانِ بیقدر. آنک ، مریدی سرود:
محمود خان در آمد، گفتیم لات و لوطیست
عندالمطالباتاش دیدیم او چه شوتیست
شیخ برجهید و عصای خویش سزای مدارای مرید بکرد. دیگر مرید برخواست که:
بوقیدگانِ بغضیم، مردانِ نیمهکاره
لافیم بر غریبان، با شورتهای پاره
شاعر چو لاغ گوید ، از حالِ داغ گوید
ضمنِ جماع با خر در قالب اشاره
و اشارهی وی به شیخ بود و به آن مریدِ سراینده بود. شیخ در دم بانگ بر زد : که بود؟ که بود؟ بگفتند حاج زُغلِ عصافیری بود . بگفت این چه ابیات بود کلاغ؟ و حاج زغل ، خود ، از اوتادِ مریدان بود و زین پیشتران شیخ همو را پیل اساطیری نام بنهاده بود و این جریانش خواهم گفتن ؛ اما زغل بگفت:
ساغی کلاغ دارد ، با جبرِ مشفقانه
شیخان به روی مردم ، با کمترین بهانه
و زغل همواره بیت گوی همیبود و امثال و حِکَم همی گفت و جز این هیچ نیهمیگفت. پس شیخ برجهید که حاج زغل را مجروح بگرداند . گفتند نکن! نکن! نکرد. و شیخنا بس مردمدار بود.
در اوصافِ این زُغل مندرج است : کو به تأییدِ شکر کارِ مربّا میکرد! و مندرج است ، جمله ایامِ عامالغُراب را مریدچهای تازهبالغ شاعر پیشه و خوشنگار ، شیخ را دعوت بکردی در غارِ کبوتر و عنکبوت که یا مولای، بیا شاعری پیشهگیر . باشد که در میانهی تاریخ جاودانهگردی و او این زغل بود.
چنین نقل است که شیخ ، هفتبار هفتسال شاعری بکرد و چنان اشعار از وی متصاعد بگشت که سقفِ آسمان بلرزید و دریاچهای بخشکید و کوهانِ جابون آتشکشان بکردند نیمی از چیزان به نیمی از ممالک بریخت. پس بخندید که هان! این چه بود ! و ترک بکرد. آنگاه بگفت : تو را پیلِ اساطیری نام بکردیم که ما را چنین سالیان مجنون بنمودی. از اوتادی تو! و گفت اُطلبُ الشعر حتی بالصّین. و یکی مریدِ نافهم احوال سالیانِ سال سین میزان بکرد تا شعر پدید گرداند و نیهمی گشت. پس به جهت فزون گردانیدن تحقیق، در جملهی خوارج در آمد ( نقل به مضمون: مهاجرت به بلادِ خارجه بنمود) و گفته همیآید کو مهاجرتِ مغز بنمود و این قول خطا باشد؛ زیرا که این ابله را مغز نبود تا سین زِ صین باز شناسد پس مهاجرتِ بیمغز بنمود. چنین باشد بلاشک.
مندرج است که همه روایتی در بیغولهزاران مندرج است و نیکو مندرج است. مفیدترین مرخلق را اسرارِ کورکنندهی این شیخِ خوشجه مندرج است به ناکاریِ چشمِ خطاکارِ ظاهر و به همیاریِ ذهنِ وفادارِ طاهر.
باز مندرج است که شیخ صوفیدوست بود بسی وبس. پس در انقلابِ کبیرِ افرنجیه همیسرود:
رزمندگانِ سکسی ، ناموسِ فاضلاب اند
فیالجمله ابنهای ها در حالِ انقلاباند
نقل است افرنجی مردی آزادخوی بیامد که چرا چنین بیتِ مستهجن ول بدادی؟ بگفت:
گفتند عندلیبان ، این شهر هندِ طوطیست
دیدیم ما که گوزی ، حصرِ فضای قوطیست
بگفت این پاریس باشد ، گوز باشد. این بلاد افرنجیه باشد ، قوطی باشد. شیخِ نیم مست سیگاری به حالت متجدد بگیرانید و چای سر درکشید و بفرمود:
قرضیدم از ترانه ، یک بیتِ ابتدایی
میرفت دودِ سیگار در محتوای چایی
چون چنین کرامات مُدرنه از شیخ در سمع و نظر آمد ، مرد آزادخوی را اوصافِ مولایانِ اعصار در خیالخانه بچرخید و در به تگ دوانگشته، بسرود:
فندک رفیقِ سیگار ، ما خونبهای دودیم
در روزگارِ اسهال ، گ و زِ شبانه بودیم
و این مردک ، بزرگ طلایه دارِ ریپورترانِ عصرِ خویش بود و عقلانیمرد همی بود که چنین بادپیچِ روحِ هیمنهوزانِ شیخِ ما بگشت و برفت. نقل است که دگر کس به هیچ کجای وی را بِنَدید و پارهای را نظر بر آن است که این همان خواجه لامارک بُوَد . گرچه قولِ ثانی را اعتبار ساقط است به هیأتِ علم ، لاکن منطقاً به انتفای مقدم صحیح بُوَد.
شیخنا در تجدُّد یدی عظیم به کار بست و همه بلادِ افرنجیه شیخ را حتا فی یومنا هذا بسیار یاد همیآورند و وی هر کجا تا همیرود آن مکان مضمحل همیگردد. همه به دندان در بیغولهزاران مندرج است این حکایات.
بُرزالبنشُمَیر به دندان نبشته در بیغولهزار که هان!منم برزال و آنچه مندرج گردانم حقیقت است و ناتمام گویم که حقیقت سوزان باشد و خواهم که خوانندگان این محکوکات نیمسوخته رها بگردانم که این حکایات به سوزِ درد و دردِ سوختگی فریاد کنند ؛ نه چنان بسوزند که خموشی آورند، نه چنان نسوزند که خروشی آورند به تمسخر ، دندان نویسان و دندان نویسندگان را. ابنِ برزال را نقل است که پدر ، تا بدین جای بنوشت و به حکایات شیخ نبشتن نارسیده ، دندانش بریخت و چرکین گشت ، پس بمرد. والله یرحم من یقرأ فاتحه مع الصّلوات.
یَأتَسِف ، مرگِ برزال بسی ضایعه برسانید ؛ زیرا که شیخ را یک کس همی شناخت و آن این برزال بود. گرچه جمله مورخان این رد کنند و مورخان ،جمله، جماعتی حسودند. امّا منقول است که این برزال کور همیبود و سِرّ کوریِ وی را شناختِ شیخ بدانستهاند و جماعتی بر آنند که برزال نابینا و نادیده زاده گشته و شاید که هست. اما این غُلُو بُوَد به حتم.
روایاتِ شیخ را اما که از برزال به ما در رسیده ، ابنِ برزال به اعتبارِ نیوشیدن از ابوی به معرکه بیفکنده است. آنجا که رجّالهدانان و درایهدراندازان معتبرش نیهمیدانستهاند که برزال ، فرزند را در نزدیکیِ جنّی ملیحرخ اما کجروده پدید بکرده و کس نبشته به دندانِ وی بِنَدیده است و آن یک درآمده که برزال خود به بلای ابنه اندر بوده و برزال را فرزند کو و کذا و کذا . به هر تقدیر ، ابنِ برزال گوید ، خود، تا به انتهای عمر در بیغولهزارانِ دنیادریدگانِ گرگبیشه نبشتن پیشه بکرده و این حقیر حکایاتِ زنازادگیاش باور نتواند کرد و باقی حکایات را.
به هر روی، همو مندرج بکردهاست که روزی شیخ را اتّفاقِ پویشِ استشهادی بیفتاد و پویشِ استشهادی بر دو گونه همی بود. یکم آنکه درکوه و کمر همیپوییدند تا به تگ در همیافتادند و به شهادت همی رسیدند. شهادت یعنی که به قتل رسیدن در راهِ ذاتِ اقدسِ الاه. دوم آنکه همین بود اما معنای شهادت در آن عبارت بود از گذر از غیب و آنچه نادیدنی است آن دیدن. پس شهادتِ شیخ همه از سنخِ ثانی بود و بسی زین شهادات در خبر است.
مثال:
در خبر است که به کوهِ ام الاساطیر ، شیخ به شهادت برسید. نو مردانی بدید بس زیباروی. بگفت :اینان کیستند؟ بگفتند: اینان شپرانِ عرصهی خُزَیلاند .حظ بکرد. چنان که تا هفت سنه مزدوج نگشت. پس او را از یار و دیار یاد آمد که زیدی همیخواست و جهانبن خرنبرد رقیبِ وی بود. بگفت : ما را در شهادت چه چیزان که به نظر نیامد و چه چیزان که از نظر نرفت! بایست جهان که آمدم . بخندید و به تگ رهسپارِ دیار بگشت.
پس در کنارِ دروازهی شهر ، جهان را بدید که زید را در آغوش همیکشد. همیگویند و همیخندند. همیلاسند و عشق در همیبازند. گفت: شاید که در این ایام مزدوج بگشتهاند. معاشقه بینم؟ این کراهت باشد،نتوانم. بوسه و لاسه بینم؟ کراهت باشد ،نتوانم. ...؟ کراهت باشد نتوانم. این زید چهسان رها کنم؟ بینوا دل باشم،نتوانم. پس روی بکرد که هان! روی بکرد که منام! و روی بکرد و بسیاری زین دست. بگفتند: کهای؟ جهانی در دلش فرویخت. پسبخواند:
زید میگ ای د جهان از مردمانِ سختگیر
گر چه پنداری ندارد هیچکس غیر از تو ک ی ر
و هیچ بِنَگفت و بِبِرفت. و شیخ روادار بود.
اما هفت قدم بِنَنهاده باز آمد به نعره دوان و در مسیر شجرهای بربکند و شجره در دستش همیسوخت و همی گفت به لحن بازتابدار که: های! منام. نبینی که آتشم؟ درختِ دیگر بربکن! های! سفیه! وشیخ همی چرخانیدش تا بر فرق جهان اش بکوفت. در دم جهان بمرد و زید محو بگشت. مندرج است که به واقع زید بترسید و زرد بگشت و کرور کرور تَرَک بربداشت و بلرزید و بریخت و خاکه بگشت و زردچوبه بگشت به آنی . وانگهی یکی بیامد بنشست بر بساط که های، های، زردچوبه دارم و خوبش را دارم و ارزان دهم و زردچوبه آن باشد که بسی زرد باشد و رنگش اگر به آستین گیرد مشقت باید تا پاک بگردد و کذا و کذا . شیخ ، عُجبان همینگریست و همیخواند:
گر خ ای هات بپیچند محتاطتر شوی تو
در بزمِ پارسایان ، گ و ز است پارسایی
البته شیخ دانست که بیربط بخوانده از فرطِ شگفتی و بیچارگی. پس ضربتی برگشتناپذیر بر ملاجِ زردچوبه فروش فروکوفت و در دم اش به فنای سیاه داد. و شیخ رادیکال بود.
باز در خصوصِ صوفیدوستیِ شیخ در خبر است که تا پنجاه سنه بیشتر نپایید . چرا که شیخ سگ دوست بود چون جمله مریددارانِ عرصهی خاک. با اهلِ شریعت که سگان را نجاستِ عین دانند هماره در جنگ بود. گرچه با آنان در پرستشِ باطنِ وفادارِ سگی همداستان بود . پس یومیه ، سگی را آب و غذا همیداد و آن سگ بیزبان همیبود. اما یکی صوفیِ خز و خیل را گویند شبانگاهی نزدِ سگش دید به حالِ آمیزش. بگفت:
تو با سگ من جماع کردی
ای صوفیِ گندِ ک و ن دریده
از کلّ جهان طمع بریدی
جز ک و نِ سگِ زبانبریده؟
صوفی را چنان ماتحت جر بخورد و چنان خشک بشد که کاربریاش تغییر بکرد و مستراحِ سگ بگشت. چنان که دهانباز بخشکیده بود، عندالّزوم ، سگ به نهایت ادب در دهان وی ادرار همینمود.
مندرج است که سدهای از عمرِ شیخ برفت ، پس خواست سنگی از سنگانِ منزجر برکند. مریدان همیگفتند: یا شیخ! این کوهِ منزجر است. سنگی ار بربکنی ،تمام فروریزد و ما را به دامانِ مرگ ریزد. برمگیر! گفتند: کوه برکنان و سنگدانان مردمان را تحذیر بکردهاند از سنگانِ منزجر. به ترانه بخواند:
چندین خروس خواندند اوراد پاره پاره
چایید باسنِ مرغ از حولِ استخاره
مریدان بگریستند که یا شیخ! ما را با تو کاری نیست. هر آنچه خواهی بنما! شیخ منزجر گشت و سنگ برجای بنهاد اما بر منبرِ سنگ بنشست و چندان غرولند بکرد و ناسزا بگفت تا مغزِ مریدان فرسوده بگشت و بپلاسید. پس در کوهپایه ایستادند و هر که را خواست سنگی برگیرد نصیحت زدند که:
شیخ از طمع دوان شد ، تخمش به منبرش گیر
رندی در آمد از سنگ ، شد این میانه دلگیر
و شیخ انبوهسالانی سنگانِ کوهِ منزجر را تحقیق بکرد تا به افتخار وی را ، در سنگ دانی، دکتری هبه کردند. پس گفت: اینک حکیمِ سنگ ام. سنگانی چند بر بکند. پس سنگان منزجر به جمعیت بریختند و جماعتی بکشتند.
هم در خبر است ، روزگارانی ، شیخ خوشجه با شیخالشیوخِ عصرِ یخبندان ، مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی همسخنی همیکرد. پس در آن روزگاران ، مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی، وی را به نزدِ آبی برد که هیچ انجماد نیهمی یافت. پس آواز داد:
هان! ای شیخِ سمک ها! منام! شیخِ هفتاد هزار ماهی و یک روزه و یک روز از آن بیش! و چشمک بربداد که یعنی چنین نیست و روزی بیشتر بگفتم که یعنی من معمّرترین ام و شیخِ تو ام تا تحریضاش کنم که به آب بر آید. شیخنا به مزاح بگفت: خبه نگشتی بس که به زیر آبی ؟ بیا نَفَسی بچاق! هِه(خنده بزد)!
دوشی بگیر و برجَه ، همچون شیوخِ خوشجَه
ور نه چو ماهیِ پیر ، محشورِ مستراحی
و مستراح را محل استراحت گفتهاند و شیخ ماهی را به تن آساینده در این بیت مَثَل بکرد. پس آن ماهیِ هفتاد هزار ماهی و یک روزه بمرد از شدت این سخن. مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی بگفت : یا شیخ ، این چه طنازی بکردی با این سمک؟ کنون بیاسای که بمرد! بگفت: من چه دانستمی که آن حساسه موجود با هفتاد هزار و اندی ماه عمر در آب ، درکِ وجودِ برونِ محیط اش تواند کرد؟ که حکما گفته اند: هر کس محاطِ پیرمون است و اندیشه را از فضا و زمان گذر نباشد. کنون این حکمتِ چندین هزار ساله بدین کرامت سرکوب و سرنگون بگشت.
مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی از شدتِ فهمِ این کرامت کور بگشت و یک گام به پیش و دو گام به پس بنهاد. پس در میانه ی این راهبرد، بمرد.
شیخنا هر آنچه زور بزد نه بدانست که این کرامت از کدام سوی و از کدام جنبهی سخنش در وزیده است. پس مدتی متفکر بایستاد. جنی بیامد که یا شیخ ! چه کنی؟ گفت دهان تو ، موجودِ فکر بر هم زن را! نقل است هفتاد هزار سال آن موجود نماز بخواند از ثقلِ این رویداد تا بمرد و باقی ماجرا به علِتِ شکستنِ دندانِ نویسنده نامعلوم همی بمانده است.
مندرج است که شیخ در همه کار زبدگی همیکرد پس آنگاه که مؤمنان به رأی و رأیکشی در غلطیدند ، در آمد که : هان! مرا منتخب گردانید که بسیار مالآور ام. مرا حاکم کنید که چنان و چنانتر ام. . . بکردند. بگفت اینک مال بسیار آورمتان. بگفتند: چه سان؟ بگفت مرا سفر بسیار باید که هر آنچه بسیار گردد پربار گردد. مال بسیار در دستار بکرد و به بلادِ غریبه رفتن آغازید. پس چون مردمانی بسیار گرد گشته بدید معرکه ردیف بنمود و نعره برکشید که های ، های! بنگرید! مال بسیار مرا باشد. مال نخواهم. زورِ بسیار باشد. بسیارتر نخواهم. اما مرا حکایاتیست و روایت آغازید! بخندیدند. بگفت اینک مرید ام گردید . سهل بگرفتند و بخندیدند. بگفت: هان بزدلان؟ چه خندانید؟ بگفتند ما صبور باشیم. بخواند:
از مستراح گشتم ، حاصل فقط صبوری
از مردمانِ بزدل ، شاشی میانِ قوری
بگرفتند و بکوفتند و مال اش ببردند. شکایت بکرد ، یک سیِ مال بگرفت. بگفت : اینگ فوتوقراف کنید و در روزنامچگان زنید. بزدند. آمد که یا خلیفه! مرا حاکم بکردند . من زبدگیها بکردم . این مال بیاوردم. بگفت: هان که تو تنها جربزهداری و تنها زبدهای و خوشجَه مردی! بجَه تا کور گردند دشمنان ات . تلخک آمد که:
نکبت به آسمان زد ، ژولیدگان خزیدند
ریقوترین خدایان ، در کارِ خلق ریدند
نقل است که شیخ و خلیفه ، این بیت بر همه حصارانِ شهر بنوشتند و هر که این نمایش بدید و بگفت این چه بساط است و خودمسخرگی ، بر او خنده زدند که گرفتارِ بزغاله فهمی باشد. پس در کوچه و بازار با جماعتی که همیپرستیدندشان به عباداتِ شاد و گریبان دراندن مشغول بگشتند.
به نام خدا
معرفی یک ترفند در موبایل
تماس اضطراری با باتری خالی در موبایل
حتمأ برای شما نیز پیش آمده است که قصد گرفتن تماس یا کار ضروری دیگری با گوشی خود دارید ، اما گوشی شما شارژ ندارد
گوشی شما یک شارژ مخفی نیز در خود ذخیره کرده است که در لحظات اورژانسی فریادرس شما خواهد شد.
برای این منظور :
پس از خاموش شدن گوشی و پس از آن که اطمینان پیدا کردید ، گوشی خالی از شارژ باتری ، دیگر به روش معمول روشن نخواهد شد ، کافی است
کلید پاور گوشی را به مدت 15 ثانیه نگه دارید
پس از 15 ثانیه خواهید دید که گوشی شما روشن خواهد شد
حالا میتوانید دکمه را رها کنید
اکنون گوشی شما روشن شده است و میتوانید یک تا دو تماس کوچک اورژانسی با گوشی خود بگیرید
این ترفند در گوشی های سونی اریکسون جواب داده است.
لطفا در صورت تمایل سایت ما را با نام " پایگاه اطلاع رسانی ایرانیان "در سایت خود درج کنید.
در ضمن برای افزایش بازدید خود نام در خواستی خود را به ما ارسال کنید
تا ما نیز پس از بررسی سایت شما را درج کنیم.
WWW.YAOO.IR